عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دوستش دارم


 
به او بگوئید که دوستش دارم!
 
هر چه گفتم  و هر چه سوختم و ساختم بیهوده بود...
 
هر چه به او گفتم دوستش دارم انگار یک خواب بود و هر چه
 
با عشق و احساس او سوختم و ساختم پوچ پوچ بود....
 
دیگر نمیدانم چگونه باید از آنکه دوری بگویی که دوستش داری..
 
تو بگو ای قلب عاشق من ، چگونه باید این دوست داشتن را ابراز کنی؟
 
من هستم  و یک قلب سرخ ، که درون قلب سرخ یک دنیا محبت و عشق نهفته
 
 است و ما تو را دوست میداریم ، گرچه تو این دوست داشتنمان را باور نداری ....
 
کاش میدانستی قلبم یک آرزو دارد و تنها آرزویش تویی!

کاش میدانستی قلب مجنونم، یک معشوق دارد و تنها لیلای آن تویی!

کاش میدانستی که قلبم تنها یک احساس دارد و آن احساس پاک، تنها برای تو هست....
 
و ای کاش میدانستی که قلب عاشقم تنها یکی را دوست میدارد و آن تویی!

تویی و آن قلب مهربانت و یک دنیا احساس پاک در وجودت!

منی که مدتها به انتظار تو در جاده تنهایی ها نشسته بودم ، منی که مدتها
 
 بود از خدای خویش آرزوی تو را داشتم ، و منی که لحظه ها
 
 و ثانیه ها به یاد تو و به انتظار تو مینشستم چگونه بگویم که دوستت دارم؟
 
آهای ای دو چشم خیس من ، دو چشمی که
 
 شب و روز برای او اشک ریختید ، و تا سحرگاه به یاد او به آسمان عاشقی ، به مهتاب
 
و ستارگان نگاه می انداختید ، و ای دو چشمی که مرا عاشق او کردید
 
 و مرا در دنیای عاشقی اسیر کردید شما به او بگویید که دوستش دارم...
 
آری به او بگویید که  خیلی دوستش دارم....
نظرات 1 + ارسال نظر
رضوان دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:38 ب.ظ http://www.dosetdaram6ta.blogsky.com

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتو بوس نشسته بود
دختری جوان، روبه روی اوچشم ازگلها بر نمی داشت
. . وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می‌دانم از این گلها خوشت امده
. .(( گمانم او هم خوشحال می‌شود))به زنم می‌گویم که دادم‌شان به تو
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‌های اتوبوس پایین می‌رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می‌شد.


....!

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد