عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

خدا

 

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای

 

ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که

 

چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه

 

برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت

حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او

 

کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟

زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم

 

پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد