قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
سیاوش
شنبه 3 تیرماه سال 1385 ساعت 11:41 ب.ظ
متاسفم دوست عزیز، مدت هاست خز شده است!
خواهم رفت...خواهم رفت...و روزی به فرداها خواهم رسید... وبلاگت خیلی زیبا بود در ضمن جز لینکها هستی.
سلام
من با تبادل لینک موافقم
و شما را لینک خودم کردم امیدوارم این کارم جسارت نبوده باشه
ودر مورد نوشته هاتون مثل همیشه قشنگه............
موفق باشی
واااااااای٬ خیلی زیبا بود٬ خیـــــــــــــلــــــــــــــــــی....