عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

نقاشی فردا:

بی هدف کنار بوم نقاشی خود نشسته بودم ومی اندیشیدم که فردا چه شکلی است ، دیروز گذشته بود و دیگر رنگی از رویش باقی نمانده بود که بهش فکر کرد حال هم که مشخص بود اما تنها چیزی که همیشه زیبا بود وهمه به آن امید داشتند فردا بود پس فردا زیبا بود قلممو به دست گرفتم وشروع به نقش فردا کردم؛ فردا روزی بود که درخت چتر پر مهرش را بالای سر سبزه ها قرار می داد ومانع از آن می شد که گزندی به آنها برسد وگل ها داستان عشق خود رابرای سبزه ها می گفتند وستاره ها باچشمک زدن خود از ماه دلبری می کردند وماه در عشقش خسیسی نمی کرده وعاشقانه تمام زمین را روشن می کرد ونیز روز موعودی بود که آرزوها به خانه آمال خود می رسیدند کم کم داشتم به پایان کار نزدیک میشدم نگاهی به نقاشی کردم همه چیز مثل رویا قشنگ و دوست داشتنی بود که یکدفعه باران تندی به همراه باد بدون اجازه وارد حریم نقاشی من شد سریع تابلو را به داخل اتاق بردم امامتاسفانه دیر شده بود زیراکه شاخه درختی شکسته شده بود وسبزه ها گلی شده بودند ستارها وماه گریه وار فرار کرده بودند تا صبح نخوابیدم وفکر می کردم تا این که دوباره همه چیز به حالت اول برگشت به جزء اثراتی که درتابلو من پیدا شده بود همین طور که به تابلوخیره شده بودم رنگین کمان حاضر شد و بالبخند دوست داشتنی اش گفت:
عزیزم فردا روزی نیست که توبخواهی آن را به آسانی نقاشی کنی بلکه فردا روزی از وقایع غیر منتظره که باتمام قشنگی وزشتی اش انتظارتو را

می کشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد