عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

قصه


قصه ، قصه ی یه مرد
قصه ی اشکای سرد
کسی چشماشُ ندیده
کی می دونه غرق درد ؟؛
واسه اون چشای نازت
شب و روزشُ یکی کرد
پا گذاشت تو جاده ی عشق
تا تهِ گریه سفر کرد ؛
نیستی یک لحظه ببینی
عاشقت داره می میره
نفسای آخرینُ
خیلی وقته که کشیده ؛
آسمون بی ستاره
هر شبش تیره و تاره
ماه پر غرورمونم
واسه ی تو بی قرارِ؛
آی ستاره ، آی ستاره
دل من با تو بهاره
وقتی تو نیستی عزیزم
زندگی بی تو محال ؛
آی ستاره ، آی ستاره
نگو دل خبر نداره !
که دلت یه جا اسیره
اون کیه ، کدوم بیچاره ؟ ؛
یکی مثل من ، یه ساده
دل اونم سر کارِ
بازی دادی هممون ُ
دیگه این آخر کاره !؛
عاشقت دستتُ خونده
می دونه فایده نداره
ولی باز می خواد بمونی
کنارِِ این قلبِ پاره ... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد