عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست...

دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست...

آن روز که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی نهاد...!

ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس می کنم...
چشم هایم دیگر از آن من نیستند... هیچ نمی خواهند... جز تو! هیچ نمی بینند... جز تو
!
دست هایم... به امید نوازش پلک هایت با من همراهند
...!
و پاهایم... نمی دانم مرا به کجا می برند... شب هنگام در جستجوی تو، مرا به دل سیاهی می کشانند
...!
بند بند وجودم به انتظارت نشسته است
...
کاش بیایی و مرا از این التهاب رهایی بخشی.....!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
(چشم هایم دیگر از آن من نیستند... هیچ نمی خواهند... جز تو)
چشم های اون چی؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد