رفت ...
رفت به یک میفروشی تک افتاده ....
گفت : آقا جون ...ببخشید...شراب اشک دارین؟
میفروش به شاگردش گفت: آقا حالشون خوب نیس ... مرخصن !
شاگرد میفروش با یک مشت، بستری ناراحت روی زمین براش پهن کرد...
وقتی بلند شد زیر چشمش ورم کرده بود.
گفت: آقا شراب اشک آنقدر گرونه؟!
و رفت...
رفت پیش میفروشی که آشنایش بود.
میفروش آشنا ،قبل از اینکه بپرسد چی میل دارد، گفت:
زیر چشمت چرا ورم کرده؟!
گفت میدونی برادر... نفهمیدن های زمونه آدمو پیر میکنه...
آدم وقتی پیر شد ، چشاش ضعیف میشه ...
چشما که ضعیف شدن، دیگه نمیتونن از اشکها پذیرائی کنن...
اشکها دیگه پائین نمیان... همونجا ته چشم میمونن، دق میکنن و میمیرن...
این ورم که زیر چشمم میبینی ... قبرسون هزار هزار قطره اشک پائین نریخته اس...
سلام سیاوش جون...
من منظوزم استعداد تو نوشتن بود :)
این یکی هم خییلی قشنگ بود مثل همیشه
...
ایام به کام