عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

دو دوست

دو دوست

 دو دوست از شهری به شهر دیگر سفر می کردند.در طول سفر یکی از آنان در رود خانه افتاد. دیگری در آب پرید و او را از غرق شدن نجات داد. دوستی که چیزی نمانده بود غرق شود خدمتکارش را وا داشت تا روی سنگی حک کند : مسافر! در این مکان " نجیب" زندگی اش را به خطر انداخت تا جان دوستش موسی را نجات دهد.
دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه بازگشت در کنار همان رود خانه نشستند و به گفت و گو مشغول شدند.
در حین صحبت میان آن دو اختلاف نظر منجر به بحث شد . حرف هایی رد و بدل شد دوستی که در حال غرق شدن بود از منجی خود سیلی خورد.او بساط خود را برچید.چوبی را برداشت و با آن روی ماسه ها نوشت.مسافر! در این مکان نجیب در خلال مشاجره ای پیش پا افتاده قلب دوستش موسی را شکست.
یکی از خدمتکاران موسی از او پرسید چرا داستان دلیری دوستش را بر سنگ حک کرد اما داستان بی رحمی او را روی ماسه ها نوشت؟
موسی جواب داد : من همیشه خاطره لحظه ای را که دوستم نجیب جان مرا از خطر نجات داد گرامی می دارم اما در مورد لطمه ای که به روح من وارد کرد امید وارم حتی قبل از اینکه این کلمات از روی ماسه ها محو شوند او را ببخشم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد