تو مهربان تر از آن بودی که من همیشه گمانم بود همین همیشهی نفرینی- همیشه رنج جهانم بود بگو! اگر نه به میل من، دلم ز راست نمیگیرد همیشه هرچه تو میگفتی- من اشتیاق همانم بود
درد بی پروا به درونم نشانه می رفت و اشک ناگاه در سراشیب قله چشمانم ، بی پرسش از یادم ، رهسپار طریقش بود ... روزگار عمرم بر همین منوال ، پرپر شدن گلهای خاطراتش را نظاره میکرد ...
روزها و ساعتها در این وادی بی مانند ، غافل از تندیس خاطراتم ، گام بر می داشتند و می رفتند ... تا که آن شب ، به ابدیتی راستین ، متولد گردید ...
آن زمان که فریادی در دل ظلمت شب ، سکوت بی پایانم را به نجوایی پر ز آرامش بی سرانجامش ، در هم شکست و کلامی که تا آن شب یارای باز گفتنش را نداشت ، بر زبان جاری نمود ...
کلامی که پژواک ترنم انفاسش را ناله هایی سوزانتر از آن آتشی که بر جانم رسوخ کرده بود ، به نسیمی پاکتر از اشکهای شادمانیش ، دلنواز دیدگان بر هم خوابیده ام میکرد ... که سرانجامش جان سپردن در آغوش ظلمت شب بود که زمزمه حضورش را بر صفحه خاطرم نقش میداد ...
صبر متولد گردید تا پلی باشد برای دستیابی به تندیس عشقی از بارگاه الهی ، یا ربا ... اکنون کــه ریسمان این خلقت زیبایت به انتهایش نزدیک می گردد ، بر جـان خسته ام مرحمت فرما ، تا جان سپردن در آن ظلمت شب ، همان تندیس را به درونم رهسپار گرداند ...
چشات گفتن که بشکن ! من شکستم شک نکردم...هزار بار مردمو؛ می میرمو باز ترک نکردم...شک نکردم !...خیال کردم بری میری از یادم...تو رفتی و نرفت چیزی ار یادم !...تو رفتی تازه عاشق تر شدم من...از اونی ام که بود بدتر شدم من...!؟! -------- درود ! امیدوارم که حالت خوب باشه بعد از یک ماه دوری از نوشتن بالاخره میخونه ی **حضرت عشق** به روز شد منتظر قدم گلباران و گرمت هستم قربانت فعلا... ------ یا حق ! ---------
سلام
نوشته زیبایی بود..
عشق برای همیشه بی کلام می ماند
شاید سکوت کلام عشقه..
تو مهربان تر از آن بودی که من همیشه گمانم بود
همین همیشهی نفرینی- همیشه رنج جهانم بود
بگو! اگر نه به میل من، دلم ز راست نمیگیرد
همیشه هرچه تو میگفتی- من اشتیاق همانم بود
فریادی در دل شب
درد بی پروا به درونم نشانه می رفت و اشک ناگاه در سراشیب قله چشمانم ، بی پرسش از یادم ، رهسپار طریقش بود ... روزگار عمرم بر همین منوال ، پرپر شدن گلهای خاطراتش را نظاره میکرد ...
روزها و ساعتها در این وادی بی مانند ، غافل از تندیس خاطراتم ، گام بر می داشتند و می رفتند ... تا که آن شب ، به ابدیتی راستین ، متولد گردید ...
آن زمان که فریادی در دل ظلمت شب ، سکوت بی پایانم را به نجوایی پر ز آرامش بی سرانجامش ، در هم شکست و کلامی که تا آن شب یارای باز گفتنش را نداشت ، بر زبان جاری نمود ...
کلامی که پژواک ترنم انفاسش را ناله هایی سوزانتر از آن آتشی که بر جانم رسوخ کرده بود ، به نسیمی پاکتر از اشکهای شادمانیش ، دلنواز دیدگان بر هم خوابیده ام میکرد ... که سرانجامش جان سپردن در آغوش ظلمت شب بود که زمزمه حضورش را بر صفحه خاطرم نقش میداد ...
صبر متولد گردید تا پلی باشد برای دستیابی به تندیس عشقی از بارگاه الهی ، یا ربا ... اکنون کــه ریسمان این خلقت زیبایت به انتهایش نزدیک می گردد ، بر جـان خسته ام مرحمت فرما ، تا جان سپردن در آن ظلمت شب ، همان تندیس را به درونم رهسپار گرداند ...
حق یارت
چشات گفتن که بشکن ! من شکستم شک نکردم...هزار بار مردمو؛ می میرمو باز ترک نکردم...شک نکردم !...خیال کردم بری میری از یادم...تو رفتی و نرفت چیزی ار یادم !...تو رفتی تازه عاشق تر شدم من...از اونی ام که بود بدتر شدم من...!؟!
--------
درود !
امیدوارم که حالت خوب باشه
بعد از یک ماه دوری از نوشتن بالاخره
میخونه ی **حضرت عشق** به روز شد
منتظر قدم گلباران و گرمت هستم
قربانت
فعلا...
------ یا حق ! ---------
سلام .
من با یه مطلب جدید به روز هستم
خوشحال میشم بازم بهم سر بزنی
منتظر حضور سبزت هستم ....[گل]