سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن :
رفتم ... رفتی ... رفت... ساکت می شوم،
می خندم،
ولی خنده ام تلخ می شود.
استاد داد می زند : خوب بعد؟
ادامه بده
و من می گویم : رفت ...رفت ...رفت.
رفت و دلم شکست...
غم رو دلم نشست...
رفت شادیم بمرد...
شور از دلم ببرد .
رفت...رفت...رفت و من می خندم
و می گویم : خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است..
.کارم از گریه گذشته است به آن می خندم .
وب لاگت دیدم.خوندم و پسندیدم.موفق باشی
اگر بپرسی :
به چه عشق می ورزی؟
می شنوی : زندگی!
اگر بپرسی :
از چه می ترسی؟
می شنوی : زندگی!
اگر بپرسی :
به چه می خندی؟
می شنوی : زندگی!
زندگی دیوانه وارترین تجربه یی ست
که امکانش به ما داده شده!
فرصتی برای انسان شدن
و انسان ماندن!