عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

باغ ِ عشق

ویلیام بلیک (1757- 1828)

  

 

به باغ ِ عشق رفتم
و دیدم آنچه را که از آن پیش ندیده بودم
  
دیدم در میان ِ باغ،
در چمنزاری که تفرجگاه ِ من بود
کلیسایی ساخته بودند
درهای کلیسا را بسته
و روی آن نوشته بودند
?تو هرگز نباید?
  
پس به گرد ِ باغ در گردش درآمدم
به تماشای آنهمه گل ها که در باغ ِ عشق می رویند
  
اما دور تا دور، بر جای ِ گل ها
همه سنگهای گور دیدم
و کشیشان همچون غراب در جامه های سیاه
به این سوی و آن سوی دوان بودند
 
و هم آنان
شادی ها و آرزوهای مرا
با بندهایی از پیچک ِ خشک
بستند و به گوشه ای انداختند.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
(¯`'·.¸... venouse ...¸.·'´¯) یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:46 ق.ظ http://www.venouse.blogfa.com

با کلمه ها نمی توانم با تو حرف بزنم .
کاش حرفهای ساکتم را می شنیدی .
حرفها یی که در چشمهـــا یم زندگی میکنند .
حرفها یی که هیـــچگاه نتوانسته ام بر زبان بیاورم .
به همه ی واژه های سکوتم قسم :
این حرفهــــا سا لها ست که منتــــــــظرند تا به تو برسنــــد

ترانه ی خلقت جمعه 12 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ق.ظ http://taraneyekhelghat.blogsky.com

موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد