دلم گرفته
از تو , که دیگر شما هم نیستی
از این واژگان
که چه خیس , چه خشک
مانند مورچگان روی خطوطِ بی قرار دویدن
صف می کشند و تیر باران
دلم گرفته :
از هر چه تصویر جهان در چشمانت که خط خطی ست
دوست دارم
با " دوستت دارم "
سخیف ترین انشا را بنویسم و به تعداد نفر ها تکثیر
دوست دارم
از تمام سر بالائی ها پائین بدوم
از همه ی سرازیری ها صعود
نه!
این حادثه دل به پایان نمی دهد
بویِ تو در تویِ دهلیزهای قدیمی دارد و
عطشی بی انتها
سیرم از هر چه سراب و سرود آب
آبی که ابر و ابروی تو را می نوشد
چونان عابری که عبایش را دریده
برهنه بر جاده ی رسوائی اش
رد انگشتانش را حک می کند
کوزه ام را می شکنم
تا آب بداند
هم قد تشنگی ام نمی شود