درخت توت وسط حیاطمونو یادت میاد؟ حتما یادت میاد ، چقدر خاطره ها با هم داشتیم . یادت هست ؟
تابستونو همیشه دوست داشتم ،چون از کودکی برام شیرین بوده نه اینکه چون تابستون وقت تعطیلی مدرسه ها هست نه . نه بخاطر بازی ها نه .فقط و فقط بخاطر درخت توت و اون روزایی که با هم بودیم . روز هایی که همه فامیل جمع می شدند خونه ما و تو هم بودی و باز با همون نیگات که هیچ وقت نتونستم بهت خیره شم . هر وقت نیگام کردی نیگامو دزدیم . تنها دلخوشیم نگام به تو اونم وقتی که بهم نگاه نمی کردی بود . یادش بخیر ....
یادش بخیر روزایی که پدر مادرا بچه ها رو می فرستادن واسه بازی . ولی هیچ کدوم از بچه ها با ما بازی نمی کردند آخه عادت کرده بودند که ما باهاشون بازی نمی کنیم . می دونستن که علاقه ما فقط این بود که بریم زیر درخت توت . بشینیم بی اونکه حتی حرفی بزنیم . دلخوشیمون به این بود که دستامون تو دست هم بود و تا چند ساعت کسی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . واسه چند دقیقه هم که شده با همیم همین .
دستامون تو دست هم بود ، چشامون رو به بازی بچه ها و دلامون ... نمی دونم دل من که پیش تو بود هیچ وقتم ازت نپرسیدم اون موقع تو به چی فکر می کردی ؟
یادش بخیر ... یادته یه بار اونقده دستامون تو دست هم بود که آخرش پر شد از عرقامون ؟ یادته واسه پاک کردنش چی کار کردی؟
- اون یکی دستتو میدی بهم ؟
- می خوای چی کار؟
- بده دستتو
- بیا اینم دستم
و دستمو گرفتی اون یکی دستتو از دستم در آوردی پاکش کردی و دوباره عوضش کردی و بعدشم غش غش خندیدی....
"- توت می خوری ؟" تنها بهونه من واسه حرف زدن باهات این بود و تنها جواب تو هم تکون دادن سرت بود که آره می خوری . منم واسه اینکه خودی نشون بدم تندی می رفتم بالای درخت و از اون بالا نیگات می کردم . خندتو می دیدم . دوست داشتم خنده هاتو و واسه همینم همیشه دعواهای بزرگترارو به جون می خریدم . بیچاره ها اونقده بهم گفتنو و دعوام کردن که آخرش خودشون خسته شدن و دیگه نگفتن .
"- منم می بری بالای درخت ؟ " تو گفتی . تندی گفتم باشه . خواستم دست ببرم طرف کمرت تا بلندت کنم ولی نمی دونم چرا نتونستم یعنی اون موقع ندونستم چرا . پشیمون شدم از اینکه گفتم باشه
"- یالا دیگه چرا بلندم نمی کنی؟ می ترسی دعوات کنن ؟
- نه بحث اون نیست ..... آخه ....نه نمیشه ....اصلا نمی تونم سنگینی "
خودتم می دونستی بهانست همشون ولی با این همه قهر کردی ازم . ناز می کردی واسه آشتی باهام . از خنده های دزدکیت می فهمیدم . آخرشم گفتی
"- به یه شرط آشتی
- چی ؟
- بریم زیر درخت توت تا بهت بگم "
رفتیم نشستیم دراز کشیدی و به آسمون نیگا کردی دستمو گرفتی منم همین کارو کردم تا چند وقت همین جوری بودیم . منتظر شنیدن شرطت بودم ولی خبری نبود . آخرشم صدات کردن که برین خونه ... نگام کردی خندیدی و رفتی . شرطت همین بود ......
یاد روزایی که بزرگترا توت می چیدن بخیر . یه دستمال بزرگ که همه یه گوششو می گرفتن و یکی می رفت بالای درخت شاخه هاشو می تکوندن تا توتا بریزه تو اون دستماله . به بچه ها هم میگفتن اونایی که رو زمین میریختو تمیزاشو جمع کنن . ولی منو تو می رفتیم زیر دستماله و به صدای افتادن توتا رو دستماله می خندیدیم .
آخ که چه روزایی بود . می دونی ، هنوزم که هنوزه بازم تابستونا می رم زیر درخت توت . جات خیلی خالیه . ولی دیگه نمی رم بالای درخت . آخه واسه کی برم بالای اون ؟ دیگه بهونه ای ندارم که برم بالا . واسه کی خودمو نشون بدم ؟ دیگه نیگا کردن به آسمونو زیر اون درخت دوست ندارم . آخه دستم تو دست کی باشه وقت نیگا کردن به آسمون ؟
همیشه موقع تکوندن توت مادرم منو به یه بهونه ای از خونه بدر می کنه . فکر کنم اونم می دونه .
امروزم شب جمعه هستش . منتظرم باش دارم با یه سبد کوچیک از توت دارم میام سر مزارت ......