عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

محکوم به تنهایی

من محکوم شدم به تنهایی...

کوله بارم را به دستم دادی و مرا از جزیره قلبت تبعید کردی به

دوردست ها...

آنقدر دور که هوای برگشتن به سرم نزند...

تو برای مجازات کسی که نمی دانست مرتکب کدامین گناه بود

که مجازاتی این چنین سنگین برایش رقم زد نیازی نبود وامدار

این همه فاصله شوی...

شایداین من بودم که نمی دانستم درآستان قصر پادشاهی

قلبت صادقانه دوست داشتن جرم است و گناهی بزرگ...

نترس...سرزنشت نمی کنم...نای برگشتن را هم ندارم ...

همان یک ذره نیرو و توانی را هم که داشتم خرج دلتنگی هایم

کردم...

درست است ناعادلانه مجازاتم کردی... و در کمال بی انصافی و

نهایت دلبستگی مرا از خود راندی...

اما آیا می دانستی هنوز هم تویی آن پادشاه کلبه حقیرانه

قلبم؟؟؟؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد