عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

اشک

اشکهایت را هدیه کن بر چشمان من

طاقت ندارم طلوع چشمانت با اشک ببینم

تنهایی را به دشت تنهایی سوق دهیم

باور تنهایی را تا اعماق دریا فرو بریم

اما چرا بیهوده سخن می گویم

که تو را در پیچ و پس جاده های گم کرده ام

تو گفتی رفتنم اجباریست

کاش آن قلب چوبی را برایم هدیه نداده بودی

که دل پر ازعشقم را برایت هدیه کنم

با تو بودن رازی بود

که آسمانها از آن روشنی می گرفتند

ولی حالا بی تو بودن دردیست

که ستاره ها از آن دیوار غم می سازند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد