آوایی نیست ,
فقط سیطره ی سکوت است و حکومت تنهایی ,
دستی نیست ،
تکیه گاهی نیست ,
هر چه هست دردیست آشنا با من و خاطرات غریبم.
ای کاش می توانستم گریه کنم و تمام دردها و دلتنگی هایم را با اشکهایم از خود برهانم ولی افسوس که دیگر چشمهایم نای گریه کردن ندارند.
ای کاش هیچ وقت زاده نمی شدم ...
من تقاص کدام گناهم ؟
به کدامین علت !
به کدامین اجازه !
به کدامین دلیل مرا زاده اند ؟
افسوس که من یادگار جهالت نیاکانم به واژه ها و کلمات پناه جسته ام که شاید به جادویشان بتوانم دردهایم را خرد کنم ولی افسوس که آنها خود یاد آور و معنای دردند.
هنوز هم با کلمات بازی می کنم و از تو خاطره می سازم ...
هنوز هم به جملات دست می سایم و التماس تو را می کنم ...
ای کاش می توانستم پرواز کنم و از ورای فاصله ها تو را جستجو کنم ولی افسوس که پرواز ممنوعیتیست ابدی.
چه بی رحمانه زمانه کیفرم می دهد ...
چه ظالمانه روزگار به من پشت کرده است ,
چه وحشیانه مرا به صلیب کشیده است که حتی جغد شوم از من هراسان است!
نمی دانم تا کی ...
نمی دانم تا چه وقت چشمهایم در فراسوها انتظارت را خواهند کشید؟
نمی دانم تا کی ...
نمی دانم تا چه وقت دلم به امید ... نفس خواهد کشید؟
از میان واژه ها ندایی می رسد: همه چیز برای تو تمام شده است و دیگر امیدی نیست.
سلام دوست قدیمی من زیبا بود....... بازم معرفت داداش سیا