عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

حق با تو بود

حق با تو بود

جدار آرزوهایم را می شکنم

همه را روانه می کنم


به سوی قلم و کاغذی که روزی باد خواهد برد

چونان اندیشه های واهی که تک به تک آنها را


به شوق بهار روی گلبرگهای گلهای کنار پنجره ات نگاشته بودم


و باد پرپر کرد و برد


همیشه حق با تو بود...


می دانم


دستم به خورشید نمی رسد


چشمانم هم که بیهوده


آسمان سرگردان را می پاید


راستش را بخواهی


حتی نمی دانم برای پایان کدام جمله باید


شکل علامت سوال بشوم


تا جوابم را بدهی!


گاهی فراموش می کنم


برای درک فاصله ی من


تا غرور این حروف


اتنظار زیادی از تو دارم!

امان از دزدان واژه


تقصیر من نیست

باور کن قحطی واژه شده است


مطمئنم اگر سهراب هم حالا اینجا بود


مرا چون علامت سوالی واژگون


کنار شعرش می گذاشت


اما تو همچنان ...


مهم نیست


دیگر کار از کار گذشته است


بعد از غروب نمناک نگاه من و تو


خورشید هم درد بی درمان گرفته است


آری حق با تو بود


دستم به خورشید نمی رسید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد