عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

ممنوع

 

شراب خواستم...

گفت : " ممنوع است "

 

آغوش خواستم...

گفت : " ممنوع است"

 

بوسه خواستم...

گفت : " ممنوع است "

 

نگاه خواستم...

گفت: " ممنوع است "

 

نفس خواستم...

گفت : " ممنوع است "

...

حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،

با یک بطری پر از گلاب ،

آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد  با هر چه بوسه ،

سنگ سرد مزارم را

و

چه ناسزاوار

عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،

نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،

به آرامی اشک می ریزد .

...

تمام تمنای من اما

سر برآوردن از این گور است

تا بگویم هنوز بیدارم...

سر از این عشق بر نمی دارم

نظرات 2 + ارسال نظر
یاسمنگولا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ http://yasmangoolabad.blogsky.com

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول
دروووووووووووووووووووووود
خیلی مطلب زیبا و در عین حال حزن انگیزی بود
من آپ کردم
سر بزن انشاالله تعالی

نازیلا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام خیلی قشنگ و غمگین بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد