عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

چه کسی می داند؟

 

چه کسی می داند

شاید شعرهای من

اندوه فراموش شده ی عاشقی باشد

که هر روز

هزار بار

فضای کوچکِ ذهنش را گــَــــرد گیری می کند

تا مگر عشق را

از گِردِ خود رانده باشد

چه کسی می داند؟؟؟

a

آخر مگرکاغذ هم زندگی می شود ؟

 

دستم

به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی،
هوس می کنم،
 تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم
تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای !!
از بس،
که خالــی ام از تو
از بس،
که تو را کـم دارم
آخر مگرکاغذ هم،
زندگی می شود ؟

دل من،دل تو...

خنده ی یک رویای نیمه شب کور ز مهتاب

دل من ....

خسته ی یک خواب به مستی تماشای نگاهت !

دل تو ....

لرزش لب بود به هنگام فرو بردن یک رایحه دردشت شقایق

دل من ....

لرزش اشکیست که بر آن لب لرزان تو میریخت دمادم !

دل تو ....

گور گناهی ست که پنهان کند هربوسه ی غمگین

دل من ...

آینه ای بود که بشکسته به صدنیزه ی مژگان سیاهت!

دل تو...

دردل من خاطره ها را به صد افسوس فرو ریخت

دل من ...

در دل من سائل جاوید خیالی شد و پژمرد !

دل تو ...

در دل تو منظری از قتلگه عشق مرا آرایید

دل من ....

در دل تو خفت و فرو مرد و به رویا پیوست !

 

 

دلم تنگ است

دوباره مینویسم

دلم تنگ است

نه

به خودت نگیر

دیگر نوشته هایم

بوی تو را نمیدهد..

حالم آنقدر خوب است که دیگر

هوای دستانت به سرم نمیزند..

فقط چشمانت...

چرا با من حرف میزند؟

 

دلم می خواست

دلم می خواست برای یکباربرای یکبارهم که شده دستهای 

مهربانت رابه امانت برروی شانه هایم بگذاری تا گرمی داشتن

تکیه گاهی مهربان راحس کنم

صدای قدم هایت راکه میشنوم تمام صداهادرنظرم بی معنا 

جلوه می کنند

ای بهترین تمام لحظاتم درسکوت روزهای زندگی ام ودرتاریکی

شبهای بی کسی ام ازتوسخن می گویم تمام لحظات دلتنگی ام

بهانه ی تورامیگیرند

برای امدنت لحظه ها نیز لحظه شماری میکنند وبرای دیدن 

دوباره ات تمام دیده ها بی تابی