همیشه می گریختم
میان کلمات تکراری قدیمی
وسروصداهای بیهوده
از زمان می گریختم
به درون خود
سفر می کردم و دور می شدم...
اما این بار
پیش از آن که بگریزم
ستاره ای روی دست من افتاد
ستاره ای که به خاطر من از آسمان جدا شده بود
این ستاره باعث زندگی بود
و باعث مرگ
ستاره بر دستم به خواب رفته بود
همچون گنج اسرار کودکی
و من
با این ستاره بر دستم
نمی توانم جای دوری بگریزم...