فنجان واژگون شدهی قهوهی مرا
بر روی میز تکان داد با ادا
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالیام
تکرارکرد : .. ودرطالع شما
قلبم تپید ریخت عرق روی صورتم
گفتم بگو مسافر من میرسدو یا...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد
گفتم چه شد؟! ... سکوت و تکرار لحظهها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشدهی تا ابد جدا
انگار بیامان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمیآید او خدا؟
گفتم درست نیست از اول نگاه کن
فریاد زد : ... بفهم! رها کرده او تو را
خیلی قشنگ......
امشب شرنگ بی خبری تو را ناخواسته تا اخرین جرعه سر می کشم
منم آپم بهم سر بزن