عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

بدرود

دوستان عزیز ممنون تا به بلاگ من سر می زنید و من و با نظراتتون دلگرم می کنید ولی خوب به خاطر اینکه


دارم می رم سربازی حداقل تا دو ماه دیگه نمی تونم وبلاگ رو به روز کنم و


این آخرین پستی هست که می زارم پس تا حدود دو ماه دیگه بدرود.


 


 

 

به گمانم بزرگترین دارایی زندگی من 

 

همین دوست های دیده و نادیده هستند...

 

همین دوست هایی که برایت پیغام می گذارند...

 

که اعلام می کنند حواس شان به تو هست... 

 

همین ها که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پیِ تو ، 

 

دل تو و درد توست....

 

همین ها که پی جویند...که نباشی دلگیرند...

 

همین ها که دلتنگ ات می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند...

 

با بهانه ، بی بهانه دو سه خط شعر می فرستند...

 

که بدانی خودت...

 

وجودت...

 

خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است...

 

دو سه خط پیغام،

 

حس شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد،

 

نبودن ات کسی را غمگین می کند...

 

خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام،

 

این دوستان دیده و نادیده، برایم پر ارزش ند...

 

که چقدر خوب است دارمشان...

 

چه خوب است هستید





امیدوارم همیشه خوب و خوش و موفق باشید. 


کاش پیدا می شد

 

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم


تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم


کاش در باور هر روزه مان


جای تردید نمایان می شد


و سوالی که چرا سنگ شدیم


و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟


کاش می شد که شعار


جای خود را به شعوری می داد


تا چراغی گردد دست اندیشه مان


کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد


تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را


شبح تار امانت داران


کاش پیدا می شد



عمری ست لبخندهای لاغرِ خود را

 

در دل ذخیره میکنم


باشد برای روزِ مبادا


اما در صفحه های تقویم


روزی به نامِ روزِ مبادا نیست


آن روز هر چه باشد


روزی شبیه دیروز


روزی شبیه فردا


روزی درست مثلِ همین روزهای ماست


اما کسی چه می داند


شاید امروز نیز

 

روزِ مبادا باشد...



 

قیصر امین پور

یاد من باشد

یاد من باشد فردا دم صبح

 

    جور دیگر باشم

 

    بد نگویم به هوا،  آب ، زمین

 

    مهربان باشم،  با مردم شهر

 

    و فراموش کنم،  هر چه گذشت

 

    خانه ی دل،  بتکانم ازغم

 

    و به دستمالی از جنس گذشت ،

 

    بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل

 

    مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

 

    و به لبخندی خوش

 

    دست در دست زمان بگذارم

 

     

 

    یاد من باشد فردا دم صبح

 

    به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

 

    و به انگشت نخی خواهم بست

 

    تا فراموش، نگردد فردا

 

    زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

 

    گرچه دیر است ولی

 

    کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید

 

    به سلامت ز سفر برگردد

 

    بذر امید بکارم، در دل

 

    لحظه را در یابم

 

    من به بازار محبت بروم فردا صبح

 

    مهربانی  خودم، عرضه کنم

 

    یک بغل عشق از آنجا بخرم

 

     

 

    یاد من باشد فردا حتما

 

    به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

 

    بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

 

    چشم بر کوچه بدوزم با شوق

 

    تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

 

    و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

 


    

 

    یاد من باشد فردا حتما

 

    باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

 

    و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا

 

    و بدانم که شبی خواهم رفت

 

    و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

 

     


 

    یاد من باشد

 

    باز اگر فردا، غفلت کردم

 

    آخرین لحظه ی از فردا شب ،

 

    من به خود باز بگویم

 

    این را

 

    مهربان باشم با مردم شهر

 

    و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ

 

     

 

     

        فریدون مشیری    

سالها رفت و هنوز


یک نفر نیست بپرسد از من


که تو از پنجره ی عشق چه می خواهی؟


صبح تا نیمه شب منتظری


همه جا می نگری


گاه با ماه سخن می گویی


گاه با رهگذران,گاه با او


خبر گمشده ای می جویی؟

 

راستی گمشده ات کیست؟


کجاست؟


صدفی در دریاست؟


نوری از روزنه  فرداهاست؟


یا خدایی ,خدایی که از روز اول  نا پیداست.........؟

 

من عقابی بودم که نگاه یک مار


سخت آزارم داد


بال بگشودم و سمتش رفتم


از زمینش کندم


به هوا آوردم


آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد


در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه بروزم آورد


عشق، جادویم کرد


زهر خود بر من ریخت


از نوک قله زمین افتادم


تازه آمد یادم، من عقابی بودم بر فرازِ یک کوه


آشیانِ خود را به نگاهی دادم

حال اوضاع این روزای من

 

دلم میخواهد عاشق باشد

 

عقلم میخواهد عاقل باشد

 

این میگوید زود باش

 

آن میگوید دور باش

 

احساسم این روزها دوشیفت کار می کند

 

و حقوقش را از من می گیرد

 

 

خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم

 

تمام تن شدم زخمی ز تیغ هم قطارانم

 

خداوندا نجاتم ده از این تکرارِ تکراری

 

از این بیداد دشمن را بجای دوست پـنداری

 

هیچ با من نیست در این ویرانه ی دنیا

 

در این نامردی ایام ، در این غمخانه ی دنیا

 

هیچ با من نیست در این آغازِ بی پایان

 

ز راه مرگ هم برگشتم ، که مردن هم نبود آسان

 

همانهایی که می گفتند همیشه یار من هستند

 

به هنگام نیاز افسوس به رویم دیده بر بستند

 

خیالِ محال


زیاد به پرو پای دلم مپیچ خیالِ محال


چندان هم آش دهانسوزی نیستم


اما تا دلت بخواهد


آهی هستم خانمانسوز در یک مجال

 
حکایتی هستم تلخ ولی بی مقال

 

 (کامیار شکیبایی)


اگه پسر باشی باید یه جورِ دیگه از ستم‌ها رو تحمل کنی


خیال نکن زندگی واسه مردا خیلی آسونه


اگه قوی باشی یه سری مسولیتِ سنگین رو سرت آوار میشه


چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بهت میخندن


بهت دستور میدن تو جنگا آدم بکشی یا کشته بشی


چه بخوای و چه نخوای تو رو تو ظلمای عتیقه‌شون شریک میکنن



_نامه به کودکی که هرگز زاده نشد_
_اوریانا فالاچی_ترجمه : یغما گلرویی_


 

هرگز برای عاشق شدن،

 

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش


گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس


به غنچه ای می رسی


که زندگیت را روشن می کند


- خورخه لوئیس بورخس

این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند

 

زیبایی هایش را بیرون بکشد

 

تلخی هایش را صبر کند

 

 

آدمهای امروز، دوست های کنسروی می خواهند

 

یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان

 

از تویش بپرد بیرون

 

و هی لبخند بزند و بگوید

 

" حق با توست"

 

چگونه تو را فراموش کنم

مانده‌ام


 

 چگونه تو را فراموش کنم


 

 اگر تو را فراموش کنم


 

 باید


 

 سال‌هایی را نیز که با تو بوده‌ام


 

 فراموش کنم


 

 دریا را فراموش کنم


 

 و کافه‌های غروب را


 

 باران را


 

 اسب‌ها و جاده‌ها را


 

 باید


 

 دنیا را


 

 زندگی را


 

 و خودم را نیز فراموش کنم


 

 تو با همه‌ چیز درآمیخته‌ای!


خارها


خوار نیستند


شاخه های خشک


چوبه های دار نیستند


میوه های کال کرم خورده نیز


روی دوش شاخه بار نیستند


پیش از آنکه برگهای زرد را


زیر پای خویش


سرزنش کنی


خش خشی به گوش می رسد :


برگهای بی گناه


با زبان ساده اعتراف می کنند


خشکی درخت


از کدام ریشه آب می خورد 


 

                                                                   قیصر امین پور                    





آدمها با دلایل خاص خودشان به زندگیما وارد می شوند


و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما می‌‌روند

نه از آمدنها زیاد خوشحال باش،


نه از رفتنها زیاد غمگین


تا هستند دوستشان داشته باش


به هر دلیلیکه آمده اند


به هر دلیلیکه هستند

بودنشان را دوست داشته باش


بیهیچ دلیلی


شادمانیهای بیسبب



همین دوست داشتنهای بیچون و چراست


مثل همه عصرها_

زویا پیرزاد_