عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه

 

من عقابی بودم که نگاه یک مار


سخت آزارم داد


بال بگشودم و سمتش رفتم


از زمینش کندم


به هوا آوردم


آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد


در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه بروزم آورد


عشق، جادویم کرد


زهر خود بر من ریخت


از نوک قله زمین افتادم


تازه آمد یادم، من عقابی بودم بر فرازِ یک کوه


آشیانِ خود را به نگاهی دادم

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضام جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:54 ب.ظ

فوق العاده بود سیاوش فوق العاده....

ممنون از لطفت

رویا جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:51 ب.ظ

ای جانم ؛ لذت بردم

خوشحالم که خوشتون اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد