عاشقانه
عاشقانه

عاشقانه


چه سو تفاهمی گریه اوری...


اندام مردانه ام را برای فرمانروایی به رخت نکیشیدم


صدای خشنم را برای خاموش کردنت بالا نیاوردم


هرگز نیت انکار بزرگیت را نداشتم


اینها رو ارزانی یه لحظه ذوقت کردنت،کردم


پوست ضخیمم را دیدی اما قلب ظریفم را نه..




با تمام مردانگیم امدم که تو پناهم دهی


اری ..


اگر با تمام این غرور و قدرت اغوشت را پناهگاه دیدم


پس بدان تو را بزرگتر ،قوی تر ،و مغرور تر دیدم


این بود پناهی که ارزویش را داشتم


اری تو هنوزم با تمام ظرافتت برایم بزرگترینی


با شکوه ترینی


و این را بدان هرگز قصد تسلط و حکمرانی بر تو را نداشتم و ندارم


چون که تو خود فرمانروا مبدا بودنم هستی...


چه دیر فهمیدم که نباید تو را محصور کرد....


تو شیر بیشه ای هستی ،،ازاد..


لعنت به من که نتوانستم عشقم را در لطافت یه گلبرک نازک به تو عرضه کنم


اری...!


مرا صیادی تیغ بر دست دیدی افسوس ....اگر مانده بودی...


تیغ بر دستانم نبود ...انچه بود...برق عشق بود،،،نه برق تیغ


مانده بودی به اشتباه دیدگانت ..میخندیدی........




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد