نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم

افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم

کنار شنزار آفتابی سایه بار ، ما را نواخت ، درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز ، رؤیاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم ، خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان بودیم ، در خور آسمانها شدیم
سایه را به دره رها کردیم ، لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست و ما "ما" شدیم
تنهائی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و" بنده" شدم
تو بالا رفتی و "خدا" شدی

نظرات 1 + ارسال نظر
دختری از مشرق آرزوها شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ق.ظ http://formyramin.blogsky.com/

سلام
شعر بسیار زیبایی بود
دیگه اون طرف نمیاین!!!
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد