نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شنزار آفتابی سایه بار ، ما را نواخت ، درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز ، رؤیاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم ، خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان بودیم ، در خور آسمانها شدیم
سایه را به دره رها کردیم ، لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست و ما "ما" شدیم
تنهائی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و" بنده" شدم
تو بالا رفتی و "خدا" شدی
سلام
شعر بسیار زیبایی بود
دیگه اون طرف نمیاین!!!
یا علی