چشمهایت را ببند
به دوران کودکیت برگرد
بچه که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم بود،
و
خنده های کودکانه ات از ته دل،
بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات.
بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت،
دوست داشتنت پاک و بی ریا بود،
و بخشیدنت با رضایت ،
چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،
و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟
بزرگ
شدی؟؟
نگاه
معصومت سردرگم شد،
و خنده هایت از
سر اجبار،
اگر
حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی ،
یاد
گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی
می
بخشی در حالی که رنجیده ای،
با
تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی،
برگرد !
باز
هم کودکی باش سبکبار
روحت
را آزاد کن
به خودت کمک کن
تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا
بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه
که تنها خودت باشی،
می
توانی، تنها اگر بخواهی
باز هم زندگی کن،
در
انتظار لبخند گرم کودکانه ات
می توان بود؟....
" یک سلام دوباره "
این ساده ترین هدیه من است، هدیه ای غرق درشکوه
هدیه ای از قلب عاشقم برای قلب عاشقت
مزین با اشک های شبانه ام
و پیچیده در صندوق اسرارهای جاودانمان
هدیه ای که به آسانی به دست نیاورده ام
نه به آسانی آشنایی نگاههایمان و نه به آسانی پیوند دلهایمان
این هدیه ای است از قلب عاشقم برای قلب عاشقت
یک سلام دوباره، برای شکفتن شکوفه عشق در قلب زمستانی ات
برای یادآوری سلام ها و پیمان ها و دردهایمان
برای توآورده ام این هدیه را این سلام را
هدیه ناچیزم فدای قدم های پراز تردیدت
بیا، بیا و بپذیر هدیه ناچیز مرا
چشم های منتظرم را پاسخی ده
اگر پذیرای سلام من باشی این چشم ها تا افق برایت اشک شوق خواهند ریخت
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی
ابر ونسیم
من به سرگشتگی
آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان
تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو
را می خوانم
چشم تو چشمه
شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی
می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت
پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من
تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم
برد
حمید مصدق