تا شقایق هست.....


 
مهتاب غمگین بود.
می گفت زندگی را دوست ندارد.
ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست.
کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند. ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود.
دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند ولی فایده ای نداشت.
گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید. آسمان و کهکشان هم خندیدند .
 

وقتی شقایق مرد  ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن  ، به  آنها چند قطره  آب قرض دهد .
 
جویبار  آهی کشید و گفت :  آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام  آبهای من به اشک تبدیل شود و  آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است .
 
گلها گفتند : راست می گویی ،
چگونه ممکن بود با  آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟
 
جویبار پرسید : مگر شقایق  زیبا بود؟
 
گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در  آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود .
 
جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم .

 

زندگی خالی نیست :
مهربانی هست , سیب هست , ایمان هست .
آری
تا شقایق هست , زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است , مثل یک بیشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم , که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت , بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است , که مرا می خواند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد