و خداوند فرمود .......
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است .
او به من گفت :
غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلایی جمع کن .
من نیز چنین کردم و
غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادیهایم را در جعبه طلایی !
با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد
اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد !
در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است !!!
جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند ؟!
خداوند لبخندی زد و گفت : غمهای تو این جا هستند ، نزد من !
از او پرسیدم : خدایا ، چرا این جعبه ها را به من دادی ؟
چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را ؟
و خدا فرمود :
بنده ی عزیزم ، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را
بدانی و جعبه سیاه ، تا غمهایت را رها کنی
سلام. پست بسیار زیبایه. وبلاگ قشنگی دارید.
ولی کاش اصلا غمی نبود تا همیشه جعبه ء سیاه خالی بمونه
اگه غم نبود شادی معنا نداشت