سلام دوستان
شرمنده که ادو سه هفته نبودم
یکسری مشکلات داشتم که باید حلشون می کردم
ولی حالا دوباره بر گشتم
اینم اولین پست
با عـُبـور بـادهـایِ در گـذر
قاصدی می آید آیا از سفر؟
آخرش غـَلیانِ بُغضِ بی قرار
می زنـد بـر آبـهـایِ بی گدار
آن تَعَلّل هایِ قلب و خامی اش
قِصّه هایِ تـَلخِ نا فرجامی اش
تا که با جانَت سرِ ِ بازی نداشت
غم مَجال صَحنه پردازی نداشت
دل ولی هرگز شَبیخونی نکرد
خار ِغـم در پـای مجنونی نکرد
بَند بَندِ بودنَش را می گُسَست
خلوتِ آیینه ها را می شِـکست
در خود ، امّا خسته و صد پاره بود
بــار بـَـردار ِ تـَنـی بـیـچـاره بـود
تا گذَر می کردی از قلبِ سراب
با نگاهی مُلتـَمِس بر نقشِ آب
غـُصّه ها را قِصّه می پَرداختی
قِصّه ها را زندگی می ساختی
دفتر ِاحساس ها رنـگی نـداشت
واژه هایش، هرگز آهنگی نداشت
حُرمـَتِ انـسانی اش مَعیوب تر
بَر تـَنـَش پـروانه ها مـَصلـوب تر
آنـکه از نـابـاوَریـها خـَسـتـه بود
تا کـُجا پـَرواز را پـَر بـَسته بود
واژه را داغِ صِـدا سَـر ریـز کـرد
در سُـکوتِ سینه حـَلق آویز کرد
آنچنان با حِسِّ مرگ آغـشته بـود
عشق را با دستهایش کُشته بود
بی گمان آهنگِ باران نیست این
گریه های تلخِ بی حَرفیست این
در تـَلاطُـم هـایِ ایـن طوفانِ مـرگ
شاخه ماند و حَسرت و یک دانه برگ
دیگر ، ای شب ، دشمنِ دیرینِ روز
چـشمِ ِ اُمّیـدی به بـیـداری نـَدوز
آمـدی در خواب او هـَذیـان شُدی
یـک رکوردِ تـَلـخِ بـی پـایـان شـُدی
جانِ گـرمِ نور ، از شبـها چـه دید؟؟!
جـُز جـَوابِ تـُنـدِ سَر بــالا نـَدیــد
پس چه دارد جُز دلی سرما زده
بر هر آنـچه بـوده پـُشتِ پـا زده
آتـَشی در نـُطفه خـاکستر شده
شورِ ِ ایمانی ، که بی باوَر شده
در دلـَـش پـَرواز امـّا بی نـَفَس
آشِـنـایِ تـنـگــنـاهـایِ قـَفـَس
شکلِ یک بُغضِ نََفَس گیرم هنوز
از قَفـَس هایِ تو دِلگیـرم هنـوز
آسِمان در آرزویِ بـالِ عـشـق
بی خـبـَر از آفـَتِ غَربالِ عشق
تا پـَـرنده بـودن امّـا راه بـود
اِ دِّعایِ عاشِقیت بی گاه بود
چارلی و آنتیمو با آنکه ملیتشان با هم فرق داشت اما
سپس آنتیمو سرش را پایین انداخت تا شرمندگیه چارلی را نبیند
جان من
, سنگدلی...!دل به تو دادن غلط استبر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست, ز کوی تو ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو تو دادن غلط است
تو نه انی که غم عاشق زارت باشم
چون شود خاک بر ان خاک گزارت باشم
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سرو سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم.! چاره ئ من چیست چه تدبیر کنم
جان من
, سنگدلی...!دل به تو دادن غلط استبر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست, ز کوی تو ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو تو دادن غلط است
تو نه انی که غم عاشق زارت باشم
چون شود خاک بر ان خاک گزارت باشم
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سرو سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم.! چاره ئ من چیست چه تدبیر کنم
توی آخرین تماست گفتی از یاد تو رفتم
گفتی عاشقی دروغه از هوس بود هر چی گفتم
دلمو چه ساده باختم به نگاه پر فریبت
چه آتشی می سوزونه اون دو تا چشم نجیبت
دیگه حرمتی نذاشتی واسه این دل دیوونه
دلمو شکستی ، باشه تو فقط یادت بمونه
بعد تو جایی ندارم واسه موندن ای غریبه
رفتنت راستی محضه، نه دروغه نه فریبه
زندگی شاید همین باشد
یکفریب ساده و کوچک
آن هم ازدست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جزبا او نمیخواهی!
من به گمانم زندگی باید همین باشد
آه....آه،اما
او چرااین را نمیداند؟
او چرا اینقدر غافل است از من؟
من نمی دانم چرا طاووس من
این رانمی داند که دل من هم دل است آخر
سنگ و آهن نیست
می خوانمت به نام سزاوار دیگری
ای انکه از حریم تکلم فراتری
می ایی و به وزن صداقت برای عشق
صدها غزل, شقایق ابی می اوری
بر عجز ناتمام افقهای شبزده
اعجاز پر فروغ طلوع مکرری
تو قبله گاه باور چندین طلوع سبز
معبود بی نیاز هزاران صنوبری
می خوانمت به نام غریبه به نام خویش
می خوانمت به نام سزاوار دیگر ی...!
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش می کردی
تمامی ذرات وجودت، عشق را فریاد می کرد.
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی.
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم.
ای کاش می دانستی...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است.
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه ی تنها، جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت، بهانه ای برای زیستن ندارد.
ای کاش می دانستی...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه چیز را فدایم می کردی
همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای
و سال ها برایش گریسته ای.
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را... قلبت را... حرفت را...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم می داشتی
همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد.
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها می کردی
ای کاش تمام اینها را می دانستی . . .
.
بر روی آب که رسیدی، خوش باش، رقص کن، مست باش!
راستی!
در بازیت برروی آب، حواست بر دوردست ها نیز باشد.
قایقی خواهد آمد
با پارو های آبی رنگ بر روی آب
و در روی آن دخترکی سپید را خواهی دید که پیراهن سرمه ای بر تن دارد و
گیسوانش را در معبر عطر و باد های خوشبوی دریا رها کرده است.
سراغ تو اگر آمد،
مهربان باش
ناز مکن.
سلامت می کند
پاسخش ده.
دست بر آب می برد، نازت می کند و تو را می چیند.
تو را که چید،
ناراحت نباش
اخم مکن
چرا که او دیگر بزرگ شده است.
چرا که او دیگر راز گل ها را می فهمد.
چرا که او دیگر زیبا شده است.
او تورا خواهد بویید و بوسه بر لبهای سرخت خواهد زد و در میان گیسوان گندمیش-
[ بر تو جای خواهد داد. و تو را خواهد کاشت،]
برای آغازی دیگر
و این آن لحظه ای است که دیگر آفتاب نگران تو نیست و
تو دیگر نگران آفتاب نیستی.
راستی!
سراغ مرا اگر از تو گرفت،
بگو، «نمی شناسمس!»
بگو فقط یک بار در کوچه های تنهایی اقیانوس دیدمش،
همین وبس.
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم ،صید افتاده به خونم
تو چنان می گذری غافل از اندوه درونم ؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم !
تو ندیدی ٬نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم ،دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد،گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم ،بی تو کس نشنود از
این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی،تو همه
بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی،چه گریزی زبر من ٬که زکویت
نگریزم
گر بمیرم زغم دل،به تو هر گز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ؟
نتوانم . . . . نتوانم
بی تو من زنده بمانم
در کنار تلی از خاکستر تنها مانده ام... خاکستری از تمام خواستن ها و دل بستن ها...
از امید و عشق ...خاکستری از جنس عبور
سکوت را می نگرم که چگونه در همسایگی اش محمل گزیده ام و او پر هیاهو تر از
همیشه فریاد میکشد...اطرافم جز استخوانهای سردی که صدای خرد شدنشان غرش باد را
خاموش میکند هیچ چیز نمی یابم...دوباره گم شدم در میان قفسی که برایم ساخته ای...
چشم هایم مدام تو را جستجو میکنند و سراغت را از من میگیرند....
از من که فاصله ی خیالم با تو اندازه ی دلی تنگ و گونه ای خیس شده...
کاش کمی انتظار چاشنی خیالم بود...انتظاری بس بیهوده...
اینگونه لااقل گمان میکردم در این ورطه نگاهی نگران و دلی بیتاب را به همراه دارم...
اینگونه شاید دیگر در این دنیای تلخ در دستان خالی عادت به دنبال خود نمیگشتم...
استخوان ها را در آغوش میگیرم...دوباره از نو در زندانی محصور میخزم...
حتی برای روح سرگردانم هم صدایی خیس نغمه نمی خواند...!!!
دلم بیمار ،تنم بیمار
درخت دوستی ام بی بار بی بار
دلم آزرده و گونه هایم زرد
تقدیر مرا ،سوخته همره کِشته هایم کرد
از خدا خواهم دیگر ایکاش نفس نبود
پرنده آرزوهایم دیگر در قفس نبود
جسمم به زیر خاک و روحم خارج از تعلق
دساتنم همره گوشهایم خالی از رنگ تملق
داشتم یگانه پوشینه ای پاک پاک
تا بپوشانم این سینه چاک چاک
سبک و بی بار، پران بودم تا بر دوست
تا بگویم شکوه خود از مهربان دوست
دوستی اینچنین کجا یابی در عالمی
تو در جوش و دوست در بی غمی
تو سودای او به سر و او سر به سودای دیگری
تو دلی شکسته به محضر و او مفتخر به شکسته سری
آسمان را که مینگرم عطر خیالت مجالم نمیدهد...
دوباره از نو بازمیگردم به سر سطر ...آنجا که نام زیبای تو نگاشته شده است...
آنجا که نام من آغاز میشود...آن لحظه که عشق می روید و من در هوایش
نفس میکشم...فانوس ستاره ها را خاموش میکنم و چهره ی مهتاب را در پشت ابرها
پنهان میکنم ...تا دستانم در دست های گرم تو جای دارد چشم هایم را بر روی
هر آنچه دیدنیست میبندم...تصنیف عشق را برایت زمزمه میکنم...
تا غروب ستاره ها کنارم بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم...
زندگی نقطه سر خط بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار سه تا نقطه به قیامت
زندگی نقطه سر خط تلگرافی شده نامت
قلبمو مچاله کردی لای... نامت
عزیزم نقطه ته خط برو با خیال راحت
به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامت
زندگی نقطه سر خط برو با خیال راحت
به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامت
با سه حرف تلخ و دلگیر مختصر مفید و ساده
گفتی که سایه عشقت از سرم خیلی زیاده
زیر درد و خط کشیدی ضربدر زدی رو اسمم
تا بدونم که به عشقت تا که جون دارم طلسمم
عزیزم نقطه ته خط برو با خیال راحت
به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامت
روی یک کاغذ بی خط حرف های خسته به نوبت
توی سرزمین نامت حرف "ت" کرده قیامت
ت" مثل تو مثل تردید "ت" مثل آخر قیامت
مثل تنهایی شب مثل آخر خیانت
عزیزم نقطه ته خط
پرنده
هنوز هم پس از گذشت سالها آنچه را که در گوشم زمزمه می کردی با گلویی
بغض آلود و چشمانی اشک بار با خود نجوا می کنم ، روزهای آشناییمان بسان
شب و روز از جلوی چشمانم می گذرند .
گفتم : مجنون صحرا را چه بنامم ؟ گفتی : پرنده ، با حیرت پرسیدم چرا
پرنده ؟! شتابان گفتی چون می خواهم دور سرت بگردم فقط آب و دانه ام از
تو ، صادقانه گفتم : در دام محبت اسیر می شوی زیرکانه گفتی : اوج آسمان
آبی را نمی خواهم اگر در قعر زمین در دام عشق تو اسیر باشم و تو صیادم
.
تو گفتی و من با گوش جان گفته هایت را می شنیدم و به شنیده هایت جامه ی
عمل می پوشاندم
دیگر پرنده ی آسمان زندگیم شده بودی ، برایت از تار و پود وجودم آشیانه
ساختم ، دستان سرد و لرزانم سایبانی شد برای تو ، تا وجود تو را از
گزند گرما و سوز و سرما در امان بدارد ، سفره ای از عشق برایت گشودم
خوانی که آبش شبنم چشمان منتظرم بود و دانه اش گوهر وجودی ام .
و آن شب هنگام که از نان عشق سیر گشتی و از چشمه ی جوشان محبتم سیراب ،
زمزمه ها در گوشم خواندی ، آواز سر دادی که به پرهای شکسته ام پرواز
بیاموز ، پرو بالت دادم ، هم پروازت شدم ، گرچه نمی دانستم از کجا شروع
کرده ام و فرجام به کجا خواهد رسید ؟ !
و زمانی که برای ماندنت دیگر بهانه ای نداشتی برای رفتنت بهانه آوردی
، فریاد کشیدی آسمان دلت خاکستری است و هوای عشقت غبار آلود شده و نفس
کشیدن در آن سخت و طاقت فرساست و خلاصه اینکه قفس دلت برای ماندن تنگ و
دلگیر ...
و امروزی که ته مانده ی دیروز سیاه است و همان فردایی که از آمدنش
همیشه دست و دلم می لرزید و هراس دیدنش را داشتم نا خواسته از راه
رسید و کبوتری از جنس خودت آخرین پیغام تو را به دستم رسانید (
پــــــــــرواز را بــــه خــــــاطر بسپــــــــار پــــــرنده ر
فـــــــتنی اســـــــــت ) !
افسوس که این حقیقت خیلی دیر برایم آشکار شد و صد ها افسوس دیگر از
اینکه چرا با خون دل و اشک دیده پرنده ای مهاجر را زندگی بخشیدم ؟ ،
پرنده ای که ذات و طبیعتش دستخوش هجرت است و کوچ کردن نماندن و رفیق
روزگار تنگ و تار شدن .
و امروز تنها چیزی که از این آمدن و رفتن برایم به جای مانده ، اینکه
دانستم کیستم من ؟ ( برج تنهایی در این دنیای وانفسا ! )