از زندگی از این همه تکرار خسته ام
روزنامه پیچیدم ، توی جعبه ای گذاشتم
...
باور نکن تنهاییت را
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
هزاران بار در حریق چشمانت سوختم
ای ماندنی ترین نگاه
هزاران بار در طوفان نیستی ات گم شدم
ای ماندنی ترین هستی
هزاران باردر ساز شعرت رنگ شدم
ای فریبنده ترین شعر
هزاران بار از جام باده ات مست شدم
ای لبریز ترین مستی
حال به من بگو
در
زیبا ترین نگاه
ماندنی ترین هستی
فریبنده ترین شعر
و لبریز ترین مستی
چگونه فقط
کوچه های ذهنم را
با خیال تو خوش کنم
.
.
چگونه؟
هر چه تردید شدند عشق به پایان
نرسیدماه در مهر تو محصور شد آبان نرسید
می شکستند مرا تا که مرا ابری تر
...ابرها هم متراکم شد و طوفان نرسید
باد هی بال کبوتر به حیاطم آورد
نامه های تو ولی از تو چه پنهان نرسید
مشهد عشق تو را صحن دلم می طلبید
چشم آهوی من اما به خراسان نرسید
چمدان سفر از حسرت دیدار تو پر
مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسید
همسفر
...باز بگو راه کمی طولانیستعاقبت مرد تو در نم نم باران نرسید
...؟
پروردگارا برمن نظر کن،
اما نه به اندازه ی ارزش و لیاقتم زیرا از آن بی بهره ام.
بلکه به اندازه ی عشقم،به اندازه ی اشتیاقم،به اندازه ی نیازم.
نه نیاز به آسایش، نیازبه رسیدن.
توجهم کن وفراموشم مکن،نه به اندازه ی عشق ونیازم زیرا بسیار ناچیز است.
بلکه به اندازه ی کرامت ورحمتت.
یاریم کن،نه به اندازه ی استحقاقم بلکه به اندازه ی مهر و رافتت.
ای بخشاینده ی گناهان ،نبخشای خطای کوچکم را.
زیرا بخشایشت گستاخم می کند وبه من جسارت انجام گناهان بزرگتررامی دهد.
عذابم ده ومجازاتم کن بسیار بیشتر از گناهم،اما بسیار کمتر ازخشمت.
زیرا هنگام خشم رها می کنی مرا تا نابودشوم،
وهنگام خرسندی با مهربانی مجازات می کنی مرا که تا فرصتی باقیست برگردم.
تنبیه تورا بخششت می دانم وآن رابسیار دوست می دارم.
صبر ده مرابیشتر ازدرد م ودرد ده مرا کمترازصبرم.
آنقدربر صبر من بیفزای تاغلبه کندبر هر دردی.
آنگونه که حتی دردشوارترین لحظات قلبم آرام وخشنودباشد.
خشنود باش از من ،باآن که مستحق خشمم
بالای گور خود می ایستم
چه می بینم میان کفن پوش سپیدی خوابیده ام
آرام و بی صدا قاتل جان خود بودم
کنار مزارم می نشینم دست روی صورتم می کشم برای خود گریه می کنم
کسی نیست.......... کسی نیست
یاد زنده بودنم آزارم می دهد
یاد روزی که تنهایی ام را فروختنم اما فردا دوباره پیش خودم بود
یاد قلب شکسته ام
را که از زیر پای عشق جمع می کردم و دستانم غرق به خون می شدیاد پاهایم که هر شب دلداریش می دادم از درد بی رهرویی
یاد روزی که به قله ی بلند عاشقی رسیدم اما معشوقم مرا به ته دره هل داد
گریه ام پایانی ندارد
دوباره خود را نگاه می کنم
شادتر از دیروز زنده بودنم که بالی برای پرواز نداشتم
یادت می آید آنروز را که برای بار نخست چشمم به تو افتاد؟
من تو را ستودم وتو را چه زیبا یافتم که انگار بهترینی و که انگار بی نظیری
دقایق من با خاطره تو می گذشت و ساعات تنهاییم با رویای تو سپری می شد
یادت می آید آنروز از نگاهم پی به راز درونم بردی و مرا در پنهان کردن رازهای درونیم چقدر ناشی یافتی؟ نگاههای منتظرم را یادت هست ؟وقتی هر ازگاه با نگاه تو تلاقی می کرد ؟ یادت می آید چگونه از من رو بر می گرداندی که آلوده ی گناه نشوی ؟. چقد ردوست داشتم این بی توجهی عامدانه ات را . دقایق را به امید آمدنت امیدوارانه سپری می کردم
امروز فردا فردا و باز هم فردا... اما هرچه انتظار کشیدم نیامدی یعنی تو نمی دانستی که من تو را دوست دارم؟ معنی نگاه منتظر را نمی فهمیدی؟ صدای تپش های قلبم را نمی شنیدی ؟ و رخساره ام که گلگون می شد و چشمانم که پر از برق محبت بود ؟ روزها سپری می شد و من در تنهایی خویش آرام آرام می شکستم و هر بار که بر حسب تصادف به من بر می خوردی روی از من برمی گرفتی
دیگر احساس کردم این نگاه که از دیدن من به زمین دوخته می شود نگاههای شرمگین یک قلب عاشق نیست . دیگر رنگ شرم بر آن چهره نبود که شاید نگاهی بود پراز بی اعتنایی ، با این مفهوم: برو و اینقدر به من نگاه نکن !!! خیال نکن که می توانی با نگاهت فریبم دهی . خیال نکن که مهری به تو دارم . سعی نکن خودت را به من قالب کنی . اگر سر به زیر می افکنم از عشق نیست می خواهم دچار سو تفاهم نشوی
!و من چنین پنداشتم که تو مرا به سان کسی می پنداری که آتش هوس در او شعله کشیده و
و نفهمیدی که من شیفته ی دوست داشتن و مهر ورزیدن به تو بودم آنقدر خوشبخت کردن تو برایم مهم بود که خوشبختی خودم را از یاد برده بودم . دانستم که از اول دچار سوء تفاهم بوده ام. نمی دانم، شاید آنقدر زیباو چشم نواز نبودم که اینگونه حقیر در نظرت آمدم. و چه رویاهای احمقانه ای ! که من وتو می توانیم ساعتها در کنار هم بخندیم و بخندیم و بخندیم و بهشتی برای خود بسازیم در زمین مثل دو دوست صمیمی
.شاید پنداشتی که من در حسرت تو خواهم مرد. یا به پای تو خواهم سوخت . اما چنین نشد من هم تو را رها کردم . بی هیچ احساس نیازی . سبکبال و بی پروا
رها شو و پرواز کن به دنبال بلبل زیبایت شاید این زاغ سیاه دیگر شیفته ی پرندگان خوش آوازو دلفریب باغ نشود و به انتظار زاغ سیاه تنهایی به سان خودش بماند
که زاغها هم پرنده اند
تو اومدی دوباره ؟ ســــــلام
!از دیدنت نه از اومدنت خوشحالم خیلی وقت بود که دیگه سایه ات نگام رو آغشته
از عطر حضورت نمی کرد خوش اومدی ای مسافر
!باید بگم چه دیر اومدی یا چه زود دیر می شه
....چه زود خورشید کوله بارش رو بست و رفت چه زود آسمون تار شب خندید و ماه
رو پشت دستاش قایم کرد
پنجره رو نگاه کن بهش قول دادم که زود زود وقتی اومدی دوباره رو به نگاه تو بازش
کنم ولی هنوزم جای دستام روی شیشه اشک میریزه روی پنجره ای که هرگز باز نشد
قالی کنار اتاق رو ببین به شمار روزهای نبودنت هر روز یک گره بافتم میبینی به آخر
رسیده تموم شد به خاموشی شکفت
تو اون شبهای بی ستاره که اشکام پیش نبودنت کم می آورد دلم می خواست برای
همیشه چشمام رو ببندم تا هیچی نتونه تو رو از آینه ی نگام بگیره تا آسمون نتونه
دوری تو رو فریاد بزنه تا پنجره نبودنت رو با درهای بسته اش رو قلبم زخم بزنه
....دلم می خواست دوباره سایه ات گرمی بخش نبض خیس خستگی هام باشه
شمع خاموش شد پروانه کنار شمع آرام نفس برید
تو هنوز اینجایی ؟ صدام رو می شنوی هم سفر کوچه بن بست است خورشید طلوع
کرد حس میکنم گرمی دستاش رو نبض دریا تپیدن رو از سر گرفته
ای آشنا عمر هر آدمی به اندازه ی آرزوهایش است
سالهای نبودنت را برای بودنت آرزو میکنم
خداحافظ همین حالا....ای هم سفر
!خط آخر
:ای مسافر! ای جدا ناشدنی! گامت را آرامتر بردار! از برم آرامتر بگذر...! تا به کام دل ببینمت... بگذار
از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم! آه که نمیدانی... سفرت روح مرا به دو نیم می کند
من به اندازه نادیدن تو بیمارم
و به شوق نگهت شب همه شب بیدارم
ثانیه.روز.زمان.ساعت و من دلتنگم
دیگر از هرچه دروغ است و کلک بیزارم
خسته از هرچه که بی تو به سرانجام رسید
خسته از شعر و هر صحبت طوطی وارم
گرمی وحرم حضورت بدنم را سوزاند
نکند خوابم و یارب نکند تب دارم؟
گرم صحبت شدم و هیچ نمی دانستم
ساعتی هست که هم صحبت این دیوارم
من همان شبان ِ عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو
!در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد
...من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه
آنقدر
...آنقدربلندی
که دستم نمیرسد
از جیبهایت ترانه بردارم
آنقدر دوری
که نمیدانم
برای دیدنت
چند حادثه بمیرم
آنقدرپیدائی
که نمیدانم
در خواب کدام ستاره قطبی
گم ات کرده ام
با این همه
حرف نیامدنت که می شود
باران را
ورق میزنم
که بیائی
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
تو رو دوست ندارم … نه دوستت ندارم
اما...اما
نمی دونم چرا وقتی نیستی غصم می گیره
حسودیم می شه به اون آسمون آبی بالا سرت
هایی که واسه ی تو چشمک می زنن اون ستاره
حسود نیستم به خدا من
نمی دونم چرا کارات همشون واسم قشنگن
نمی دونم چرا اونایی که دوسشون دارم مث تو نیستن؟
دوستت ندارم اما
وقتی نیستی از همه چی متنفر می شم
باور کن دوستت ندارم
اما نمی دونم چرا چشای نازت
میاره آسمونو یادم
به دل ساده ی من حتی یه نیگای کوچولو هم نکرد حیف که هیشکی
حتی تو... اصلا می دونی باهام چیکار کردی؟
تو . . مث همیشه بی خیال
من توقعام رو زندونی می کنم توی یه پستوی تاریک
دیگه حتی ازت توقع راس گفتنو هم ندارم
می دونم که دیگه دوستت ندارم
اما نمی دونم چرا همه خندیدن بهم
منو دیده باشن؟!!! واااای نکنه
نکنه؟؟؟
آره دیدنم وقتی چشای خیسم رفتنتو با گریه تعقیب می کرد
نمی دونم چرا با اینکه اصلا دوستت نداشتم اما نگام به جاده خشکید؟
اما کی باورش می شه قصه ی دروغی نفرتمو؟
آره؛ بازم خودمو به خنگی زدم
ولی تو باور کن
که... که.......که
دوستت دارم
...