زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چوشهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.
زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست.
زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.
زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.
زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ.
زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.
زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست.
زندگی، شـــوق وصال یار است.
زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاس.
زندگی، تکیه زدن بر یــار است.
زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.
زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.
زندگی، قطعه ســـرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به ســــرشاخه امید و رجا.
زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.
زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است.
زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است.
زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.
زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.
زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است.
به، چقدر شیـــرین است.
زندگی، خاطــــره یک شب خوش، زیـــر نور مهتاب، روی یک نیمکت چـــوبی سبـــز، ثبت در سینـــه است.
زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.
زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.
زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.
زندگی گاه شده است که برد بیراهم.
زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد
داستان رز
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میکرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته که میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."
پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک میکردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که میرفت، دوست پیدا میکرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میکرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر میخواهم، من بسیار وحشتزده شدهام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که میدانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا که از بازی دست میکشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."
"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی میتواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."
"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمیخورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفتانگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید باشید، دیر نیست.
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:? مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.
.
.
.
حتما ً ما هم می تونیم ساختن پل رو یاد بگیریم مگه نه ؟
زیر درخت مدرسه...
می نشینم زیر درخت مدرسه
روی برگهایی که زیر درخت ریخته شده می نویسم
*خزان*
خ: خدایا
ز: زندگیمو
ا: ازم
ن: نگیر
اشکهای حلقه زده در چشمانم دیگر مجالی برای ماندن پیدا نمی کنند
اولین قطره که بر گونه هایم می نشیند
دوست داشتن تو را فریاد می زند
آرام با دستهایم اشک را بر می دارم
و آن را در آغوشم می فشارم
چشمهایم را می بندم
روز های بد و خوب در ذهنم طلاقی پیدا می کند
حرفهایی که هیچگاه به حقیقت نپیوست
آرزوهایی که محال بود
و شبهایی که بعد از تو بر سر سجاده عشق می نشستم و هزاران قطره مثل همین قطره اشک
که در آغوشم هست از چشمانم سرازیر می شد.
آری...
من تمام این مدت را با یاد تو زیر درخت مدرسه می گذراندم
که ناگهان خود را در دفتر مدرسه یافتم
دستهایم را باز کردم تا آن قطره اشک را نشان دهم
که ثابت کنم عاشقم و بی جا زیر درخت ننشستم که ناگهان
به جای قطره اشک خودکار را در آغوشم یافتم
و همزمان مدیر مدرسه فریاد زد:
تعهد نامه را امضاء کن
نگفته بودم!
پیش از خدا حافظی
حافظه ی باران را مرور کنی ؟
و
از میان تمام رویاهایش
سلام ها را به خاطر آوری ؟
نگفته بودم !
واژه ها مقدس اند
احساس می شوند
می ترسند
می تر سانند
و
حادثــــــــــــــه
هیچ وقت خبرت نمی کند؟!
حالا رفته ای
و
من در کوچه های قهوه ای کویری که
سواد خواندن ابر ها را ندارد
تشنه ی قطره ای سلامم
تا بار دیگر
سبز شوم...
کسانی می روند
کسانی باز می گردند
پل عبور مهیا است
لیک ,
پاها وقتی بی حوصله اند
فعل رفتن
با هیچ زمانی صرف نمی شود
من تنهابه افق می نگرم
به قفس
که امنیت غریبی است
وقتی
پرنده آسمان را از خاطر برده است
چرا؟؟؟؟؟
چرا هیچکس
با آسمان جمله ای نمی سازد !!؟
خوش به حال ...
خوش به حال آن مرد که در زندگیش تو راه بروی
خوش به حال مردی که برایش تو شیرین زبانی کنی
خوش به حال مردی که نگاه پاک و معصومانه تو هر روز به او خیره شود
خوش به حال مردی که دستهای قشنگ تو دکمه های پیراهنش را
باز کند ، ببندد ، تا لبهایت به نجوایی بخندند
حسرت دستهایت مانده به چشمهایم ، به خوابهایم ، به کش و قوس های تنم
در حسرت دستهایت پرپر میزنم
چقدر برایت قصه بگویم
چقدر ببوسمت ، نوازشت کنم ، موهایت را نفس بکشم تا خوابت ببرد ؟
چقدر نگاهت کنم ؟
نگاهت کنم تا خوابت ببرد
چقدر بی تو به تو فکر کنم ؟
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
در بیهودگی انتظار به تو پیوستن چه بی صبرانه مانده ام
چه خوانا دوریت را بر سر در خانه نوشته اند
ومن در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام
چه بسیار است دوری ها فراموش کردن ها و گسستن ها
ومن در این همه چه صادقانه مانده ام
رفیقان با همه نا رفیقی با ما رفیقند
من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده
می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده
یه سوال عاشقونه بگه هر کسی می دونه
اونکه دادم دل و دستش چرا دل به من نمی ده ؟
چه قدر دعا کنم من خدا رو صدا کنم من
دست من به آسمونه نیمه شب دم سپیده
گفتم از عشق تومی خوام سر بذارم به بیابون
گفت تو عاقل تر از اینی این کارا از تو بعیده
التماس کردم که یک شب لااقل بیا تو خوابم
گفت که هذیون رو تموم کن انگاری تبت شدیده
گفتم آرزو دارم تو مال من بشی یه روزی
گفت تو این دنیای بی رحم کی به آرزوش رسیده
دلم گرفته
از تو , که دیگر شما هم نیستی
از این واژگان
که چه خیس , چه خشک
مانند مورچگان روی خطوطِ بی قرار دویدن
صف می کشند و تیر باران
دلم گرفته :
از هر چه تصویر جهان در چشمانت که خط خطی ست
دوست دارم
با " دوستت دارم "
سخیف ترین انشا را بنویسم و به تعداد نفر ها تکثیر
دوست دارم
از تمام سر بالائی ها پائین بدوم
از همه ی سرازیری ها صعود
نه!
این حادثه دل به پایان نمی دهد
بویِ تو در تویِ دهلیزهای قدیمی دارد و
عطشی بی انتها
سیرم از هر چه سراب و سرود آب
آبی که ابر و ابروی تو را می نوشد
چونان عابری که عبایش را دریده
برهنه بر جاده ی رسوائی اش
رد انگشتانش را حک می کند
کوزه ام را می شکنم
تا آب بداند
هم قد تشنگی ام نمی شود
چه دوری ،
وقتی کنار تو نشسته ام و به آرزوهای خفته ام فکر می کنم
چه نزدیکی ،
وقتی فرسنگها از تو فاصله گرفته ام و در میدانچه قدیمی با میوه های کال حرف می زنم .
اتاقم پر از باران می شود ، وقتی رویا ها یم را فراموش می کنی و چشمهایم را پشت آفتاب جا می گذاری .
دلم پر از خون می شود وقتی سلامم را نمی شنوی و در کشتزار زندگی بذرهای شعله می پاشی .
ترانه های جبرئیل را بشنو و از تپه های غرور پایین بیا .
اگر ستاره ها از راه برسند ماه به تو نگاه نخواهد کرد ، حرفهایم را باور کن .
یاسمنها درخشنده تر از پیش در حاشیه باغچه نشسته اند و به آواز ماهی های حوض گوش می دهند .
دانه های برفکی جامه هایمان را سپید خواهند کرد . کاش کسی انبوه برف را از بام قلبمان پاک کند .
رگهای من شبیه زمستان شده ا ند .پلکهای مرطوب مرا باور کن .
این باران نیست که می بارد ، صدای خسته من است که از چشمهایم بیرون می ریزد .
بیا از دالانهای تاریک بیهودگی عبور کنیم و به چمنزاران روشن برسیم .
گذشته های خاموش را را دور بریز و خانه را پر از بوی زنبق کن .
بیا قلبهایمان را در اقیانوس بشوییم تا هیچ گاه طعم نمک را فرامش نکنیم .
اگر سلامم را پاسخ بگویی ، از آ واز قناریها برایت انگشتر و گرد نبند می سازم
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن....
از فریدون مشیری
دردهای من
جامه نیستند
تا زتن درآورم
‹‹چامه وچکامه››نیستند
تا به ‹‹رشته سخن››درآورم
نعره نیستند
تا ز‹‹نای جان››برآورم
دردهای من نهفتنی
دردهای من نگفتنی
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ وبوی غنچهً دل است
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه را زبرگ های تو به وتوی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد،حرف نیست
درد،نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟...
درخشش ستاره هایت را از من مگیر
تو که می دانی
عاشقم
عاشق برق چشمانت
یکرنگی دلت را پنهان نکن
تو که می دانی
! دیوانه ام
. دیوانه ی آرامش آبی ات
! ای آسمان زندگی ام
تـنها
چند روز است، بغض گریههای خستهام را بر دوش گرفتهام
و هیچ دلتنگی را.
چند ماه است، گلویم پر از آواز است
و هیچ شنوندهی را.
چند سال است، دیوانم پر از شعر است
و هیچ خوانندهی را،
نمییابم
تا اشک و آواز و شعرم را برایش بگذارم