...دل به کف عشق هر آنکس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج...
sohrab sebehri
خبر دادند آشنایی می فروشند
زباغ روشنایی می فروشند
سفر کردم به گوهه آشنایی
ولی دیدم جدایی می فروشند
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان
کفش به پاکن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمانی روی کلوخی بنشیند با تو
و خرامیده شب اندام ترا
مثل یک قطره آواز به خود جذب کند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
«بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق تر است»
مــی انــدیــشــــم....
تویی که تمام لحظات زندگی مرا محاصره کردی.....
تویی که نمی دانم کی خواهی آمد....
اصلاً بگو ببینم می آیی؟
می آیی.... تا با تمام دلتنگی های سرزمین آرزوهایم وداع کنم؟
می آیی.... تا شقایق های قلبم دوباره جان بگیرد؟
می آیی.... تا از دریای نگاهت
قطره ای هم بر کویر چشمانم بریزم؟
می آیی.... تا ستاره های آسمان زندگانیم
از ناله های شبانه ام آرام بگیرند؟
کاش می دانستم از اوج کدامین قله ،
از دل کدامین شب ، از عمق کدامین
جنگل خواهی آمد....
تا برایت قلبم ، این بزرگ ترین سرمایه ام را
پیش کش آورم و به تو بگویم
دوســتــــت دارم
دلی که شکست دیگه شکسته
اشکی که چکید دیگه چکیده
من میگم خدا من میگم خدا
دل شکسته رو درمون نمیشه کرد
اشک چکیده رو پنهون نمیشه کرد
حرف من اینه حرف من اینه
مرغی که پرید دیگه پریده
تنی که لرزید دیگه لرزیده
ای خدا ای خدا ای خدا
غم چه سنگینه
از دلم میگی نگو نگو نگو دلم شکسته
از دستام نگو ببین ببین ببین هر دوتاش بسته
از دلم میگی نگو نگو نگو دلم شکسته
از دستام نگو ببین ببین ببین هر دوتاش بسته
با دست بسته
دل شکسته
تنهای تنها غمگین غمگین
دلی که شکست دیگه شکسته
عاشقانه ترین نگاهم را روی قایقی از باد نشاندم
و پارو زنان سوی تو فرستادم
وقتی به ساحل نگاه تو رسید
تو چشمانت را بستی و قایقم ، غرق شد
با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه
وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی
وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری
وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد
و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی
سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه
وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم
اما
خیلی وقتها
نباید سکوت کردوما سکوت میکنیم
مثل وقتی که آخرین فرصت و
برای گفتن دوست دارم از دست میدیم
دیروز شقایق سرخی را که به تو داده بودم در رهگذر پیدا کردم .
آن روز که دورش انداختی قرمز بود. اما موقعی که من آن را
یافتم سفید شده بود. در آن لحظه خوب حس کردم که چرا بر بهار
دوستی ما برف زمستانی باریده است .
اه از این فاصله ها که هیچ گاه مرهم زخم بی کسی نمی شوند.
اه از این جاده ها که نقش جدایی می زنند و بوی غربت می دهند.
( اینجا که باشی تنهایی ام را با تو قسمت می کنم و تو هم سهم لبخند هر روزه ات
را به من می بخشی و باز هم بوی صمیمیت به مشام می رسد )
وطن تو قلب من است و من تصویر خود را جز در چشمان تو نخواهم یافت.
پس کاش برگردی...
که عشق اینجا سرخ تر خواهد بود !!
جشن عروسکها
زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود
هستی من پرسه ای در طول یک تکرار بود
روی بوم لحظه ها تصویر لبخندی نماند
زیستن مرثیه ای در سوگ یک پندار بود
بی تو هر گهواره گوری بی تو هر شادی غمی
هر نفس ناقوس مرگی هر دری دیوار بود
می گذشتم با شتاب از کوچه های کودکی
دیگر از جشن عروسکها دلم بیزار بود
می هراسیدم دگر از هر سیاه و هر سپید
امتداد لحظه ها در دیده ام چون مار بود
مرگ را با دوستی بر گردنم آویختند
دستان نارفیقان حلقه دار بود
همه می پرسند: چرا شکسته دلت ؟
مثل آنکه تنهایی ؟ ... چقدر هم تنها!
پاسخ
یک دریا را در قطره نمی توان پیدا کرد ...
و سخن هزاران سال را در لحظه نمی شود جستجو کرد ....
حرفهای ساده من چقدر در هزارتوی ذهن پیچیده می شود ؟
مگر ساده تر از این هم می توان صحبت کرد ؟
! من از قله نمی آیم ...
دره هم جای من نیست ...
من شهسوار عشقم و عشق همراه باد همیشه فرار می کند