امشب هم آرزوی تو را دارم
و تو باز خفته ای
و باز آسمان تاریک است
و هوا هم دیگر سرد است
تا دیدار فردایمان راهی نمانده است
و من دارم می سوزم
و کسی نیست تا نفسی تازه در من بدمد
و باز آرزوی تو و دستانت را دارم
و دلم را تا ابد
تا آن زمان که فرشتگان ملکوت
در واقعیت به زمین نفرین شده می آیند
به تو می سپارم
و تو
نمی دانم
که آن را زیر پاهایت خواهی گذاشت..........!!!!!!
به که گویم غم این قصه ی ویرانی خویش
غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ازو
که شدم بنده ی پا بسته و سودایی خویش
به کدامین گنه این گونه مجازات شدم
همه دم بنالم و سوزم زپشیمانی خویش
من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب
غزل چشم تو و قصه ی نادانی خویش
بی تو من تنهای تنها می شوم
رهسپار کوی غم ها می شوم
می نشینم گوشه ای غمگین و سرد
با خیالت غرق رویا می شوم
آه !
سیرم بی تو از این زندگی
خسته از امروز و فردا می شوم
تا که می بینم تو را
بی اختیار غرق دریای تمنا می شوم
گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
بسی گفتند : دل از عشق بر گیر
زندگی اجبار است ...
مرگ انتظار است ...
عشق یک بار است ...
جدایی دشوار است ...
ولی یاد تو تکرار است ...
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم
دردادگاه عشق .... قسمم قلبم بود وکیلم دلم
و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان
قاضی نامم را بلند خواند وگناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد
پس به تنهایی و مرگ محکوم شدم
.کنارچوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم
ومن گفتم که به تو بگویند دوستت دارم
شعر من حرف من است
مومنی نزد موشه دکوبرین روحانی رفت و گفت
:-
روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد ؟روحانی پاسخ داد : تنها یک راه وجود دارد : زندگی با عشق
.چند دقیقه بعد شخص دیگری نزد او رفت و همین سوال را پرسید
.-
تنها یک راه وجود دارد : زندگی با شادی .شخص اول تعجب کرد
:-
اما به من توصیه دیگری کردید استاد !روحانی گفت : نه دقیقا همین توصیه را کردم
استاد شاگردش را به کنار دریاچه ای برد و گفت
:- ((
امروز به تو یاد می دهم که اخلاص واقعی چیست .))از شاگردش خواست تا همراهش وارد دریاچه شود ؛ بعد سر مرد جوان را گرفت و او را زیر آب برد
.یک دقیقه گذشت . اواسط دقیقه دوم ، پسرک با تمام قوا دست و پا می زد تا خودش را از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید . بعد از دو دقیقه ، استاد او را رها کرد . پسرک که نزدیک بود از نفس بیافتد ، به روی آب آمد
.فریاد زد : (( نزدیک بود مرا بکشید
! ))استاد منتظر ماند تا نفس جوان برگردد و بعد گفت
:- ((
نمی خواستم بکشمت ؛ اگر می خواستم ، دیگر اینجا نبودی . فقط می خواستم بدانم وقتی زیر آب بودی چه احساسی داشتی .))- ((
احساس کردم دارم می میرم ! تنها چیزی که در زندگی می خواستم ، کمی هوا بود ! ))- ((
دقیقا همین است . اخلاص واقعی تنها وقتی ظاهر می شود که تمنائی داشته باشیم و اگر به آن نرسیم ، بمیریم . ))
تنهاییم حق من است
هیچ کس نخواهد توانست ما را از هم جدا کند
من و تنهایی یکی هستیم
تو
با من به تنهایی می رسیو یا با تنهایی هایت باز به
من می رسی
همیشه اینگونه بوده است:
کسی را که خیلی دوست داری،
زود از دست می دهی
پیش از آنکه خوب نگاهش کنی.
پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی ،
پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی
مثل پروانه ای زیبا، بال میگیرد و دور می شود ،
فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی .
همیشه این گونه بوده است:
کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود ،
وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست
فکر می کردی میتوانی با او به همه باغها سر بزنی ،
هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی ،
هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی
همیشه این گونه بوده است:
وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ،
وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کا ملا بر تن نکرده ای ،
وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای ناباورانه او را در کنارت نمی بینی ،
فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت تا صورتت را پر از بوسه و نور کند .
همیشه این گونه بوده است:
او که میرود ،
او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش میکنی ،
از عقربه های ساعت میگریزی
و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید
راستی اگر هنوز او نرفته ؛
اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده ؛
اگر هنوز می توانی برایش یک گل بفرستی و غزلی از حافظ بخوانی
پس قدر تک تک نفسهایش را بدان