شنیدم خسته ای ! بیزار از زمانه !
خسته از فریب ! زخم خورده از بدیها ! آری..... شنیدم!
اما دیشب ... دیدم فرشته ای را که پیامی برای تو داشت فرشته ای با لباس بنفش! چشمان آبی...
محو تماشایش شدم که ناگهان چنین گفت:
به امید بیاندیش ...به شقایق ... به سرخی رز قرمز... به سفیدی برف ...به زلالی چشمه ... به سخاوت باران ... به پاکی شبنم ...به درخشندگی خورشید... تو از سیاهی ها گذر خواهی کرد ... نور منتظر توست ... تنها یک قدم ...
همت کن ! همت...
در شیرینی بوسه غرق بودیم که ناگهان شوری اشک رابر لبانم احساس کردم و فهمیدم که این بوسه ی جدایست
روزی که گفتی منتظر باش و رفتی تنها شدم وگریستم ، اما هم اکنون تنها نیستم انتظار با من است ولی هر دو با هم می گرییم
اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد خبرم کن
بهت قول نمیدم که ...
می خندونمت
ولی می تونم باهات گریه کنم
اگه یه روز خواستی که بری
حتما خبرم کن .
قول نمی دم که ازت بخوام وایسی
اما می تونم باهات بدوم.
اگه یه روز نخواستی
به حرفای کسی گوش کنی
خبرم کن ...
قول می دم که خیلی ساکت باشم
اما ...
اگه یه روز سراغم رو گرفتی
و خبری نشد ...
سریع به دیدنم بیا
احتمالا بهت احتیاج دارم .
کاش میدانستیم
وقتی که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد.
و سفر یعنی چه؟
و چرا مرغ مهاجر
وقت پرواز بر خود می لرزد؟
به دل گفتم : اگه می شه خودتونو معرفی کنید تا با هم بیشتر آشنا بشیم
دلم گفت : دلی هستم با هزاران هزار حرف گفته و نگفته !
گفتم : به نظر شما عشق یعنی چی ؟
گفت : عشق یعنی پاک ترین احساس و زیباترین رنگ دل عاشق
گفتم : پس چرا تموم عاشقا همیشه دلتنگ و غمگین هستند ؟
گفت : عشق و غم با هم مونسند و از هم جدا نمی شوند
گفتم : حالا خودت غم رو دوست داری یا از غم بیزاری ؟
گفت : وقتی میگم عاشقم پس غم عشق رو هم دوست دارم
گفتم : مگه میشه کسی غم رو دوست داشته باشه ؟
گفت : غم عشق را دوست دارم حتی با اینکه قلبم را به درد می آورد
به دل گفتم : ای دل واسه چی اینقدر آشفته و بیقراری ؟
دلم گفت : از تنهایی و جدایی می ترسم !
گفتم : واسه چی اینقدر اشک می ریزی ؟
گفت : از غم عشق دیوونه شدم !
گفتم : کی به تو اجازه داد که کسی رو دوست داشته باشی ؟
گفت : کار من نیست ، کار عشقه !
گفتم : اصلا مگه تو می فهمی عشق یعنی چی ؟
گفت : فقط می دونم بدون عشق نمی تونم زنده باشم !
گفتم : حالا اون کیه که اینقدر دوسش داری ؟
گفت : یعنی تو نمی دونی ؟!
گفتم : اگه یه روزی بذاره بره ، چی کار می کنی ؟
گفت : می میرم ، دیوونه می شم ، آواره ی بیابون می شم !
گفتم : آیا اون هم دوستت داره ؟
گفت : آره ، اما مهم اینه که من دوستش دارم ، همین کافی نیست ؟
گفتم : تا حالا راجع به عشق و دوست داشتن با کسی درد دل کردی ؟
گفت : با خدا ، قلم و کاغذ ، نوشته های لحظات تنهاییم
گفتم : نوشته هاتو می تونم بخونم ؟
گفت : بعد از مرگم حتما بخون !
گفتم : معمولا چه موقع هایی دلتنگی میاد سراغت ؟
گفت : یه عاشق همیشه دلتنگه
گفتم : خسته نشدی از اشک ریختن ؟
گفت : زیباترین لحظه ی عاشقی ، اشک ریختنه
گفتم : چرا اینقدر نگرانش هستی ؟
گفت : نمی دونم ، دست خودم نیست
گفتم : مگه میشه دست خودت نباشه ؟
گفت : خیلی وقتها ، خیلی چیزها اختیارش دست خود آدم نیست
گفتم : تا حالا شده پرواز کنی و بری توی آسمون ؟
گفت : من توی آسمون کنار ابرها و ستاره ها واسه خودم خونه ساختم
گفتم : مگه همچین چیزی امکان داره ؟
گفت : اگه چشماتو ببندی و حس منو داشته باشی حتما ممکن میشه
گفتم : اینجوری همه فکر می کنن که خیالباف و رویایی هستی ها !
گفت : آخه فقط توی خواب و خیال و رویا می تونم به آرزوهام برسم
گفتم : توی خواب و خیال ، اونی رو که دوست داری رو هم می بینی ؟
گفت : اون تموم خواب و خیال و زندگی منه !
گفتم : خوش به حالش ای کاش من به جای اون بودم !
گفت : خوش به حال من که دیوونه ی اون شدم
گفتم : خودش می دونه که اینقدر دوستش داری ؟
گفت : از نگاهم و اشکهام می خونه
گفتم : شنیدم شعر هم میگی درسته ؟
گفت : فقط احساسم رو می نویسم
گفتم : اول شاعر شدی یا عاشق ؟
گفت : اول عاشق شدم بعد شاعر ، تا بتونم عشق رو قلم بزنم
گفتم : وقتی دلت براش تنگ میشه چی کار می کنی ؟
گفت : می سوزم ، پرپر می شم ، دیوونه می شم و اشک می ریزم
گفتم : آیا دوست داری به عشقت برسی ؟
گفت : عشق واقعی نرسیدنه
گفتم : اگه آخرش نرسیدنه پس چرا عاشق شدی ؟
گفت : آخه عشق پاک انسان رو به خدا می رسونه منم می خواستم به خدا برسم
گفتم : تونستی به خدا برسی ؟
گفت : هنوز خیلی راه مونده تا ساخته بشم و خدا رو بشناسم
گفتم : وقتی بهش فکر می کنی ، چه احساسی داری ؟
گفت : قلبم می لرزه ، دلم بیقرار میشه ، احساس پرواز می کنم
گفتم : چه آرزویی داری ؟
گفت : آرزو می کنم یک ساعت قبل از اون بمیرم
گفتم : اگه به آرزوت نرسی چی ؟
گفت : دیوونه می شم اما می دونم خدا مهربونه حتما آرزومو برآورده می کنه
گفتم : چه دعایی می کنی ؟
گفت : همیشه برای سلامتی و موفقیتش دعا می کنم
گفتم : وقتی ازش دوری چی کار می کنی ؟
گفت : یاد حرفاش می افتم و گریه می کنم تا دلم خالی بشه
گفتم : نظرت راجع به اون چیه ؟
گفت : خیلی پاکه ! چشم و دلش مثل شبنم زلال و نگاهش مثل دریا پاکه
گفتم : توی فکر و خیالت اونو به چی تشبیه می کنی ؟
گفت : به آسمون چون خیلی پاک و زیبا و بزرگه
گفتم : فکر نمی کنی اون دوست نداره تو غصه بخوری و غمگین باشی ؟
گفت : می دونم اون دوست نداره من غمگین باشم اما دیگه با غم رفیق شدم
گفتم : اگه به خاطر غمگین شدن تو ، بذاره بره چی ؟
گفت : نباید این فکرو کنه ، خودم عاشق شدم پس خودمم غمش رو تحمل می کنم
گفتم : فکر نمی کنی یه کمی دیوونه شدی ؟
گفت : یه کمی نه ! خیلی بیشتر از یه کمی
گفتم : تا حالا شده بشینی با خودت فکر و خیالای چرت و پرت کنی ؟
گفت : با فکرای چرت و پرت غم خودم رو تسکین می دم
گفتم : دوست داری سایه به سایه دنبالش بری ؟
گفت : آرزومه که همیشه کنارش و به دنبالش باشم
گفتم : تا حالا شده کسی رو ببینی که شبیه اونه و نظرت رو جلب کنه ؟
گفت : خیلی شده ، چون همیشه چشمام دنبالش می گرده
گفتم : معلومه که خیلی دوستش داری مگه نه ؟
گفت : ای بابا ، کار من از دوست داشتن هم گذشته و به جنون رسیده
گفتم : یعنی داری دیوونه می شی ؟
گفت : خیلی وقته که دیوونه شدم
گفتم : زیباترین یادگاری به نظرت چی می تونه باشه ؟
گفت : عشق و یک نگاه عاشقانه ، زیباترین یادگاریه
گفتم : چه درخواستی ازش داری ؟
گفت : ازش می خوام که هیچ وقت منو تنها نذاره
گفتم : درخواست دیگه نداری ؟
گفت : باید قول بده که قبل از من نمیره و نذاره بی اون بودن رو حس کنم
گفتم : دلت می خواد چی بهش بگی ؟
گفت : می خوام بگم دوسش دارم تا آخرین نفس
گفتم : وای سوالام تموم شد و سوال کم آوردم !
گفت : اما من یه عالمه حرف نگفته دارم که اگه بگم تموم صفحات دنیا پر میشه
گفتم : اگه دوست داری بازم ادامه بدیم ؟
گفت : حرفام که زیاده ، اما بهتره خیلی هاش بین من و خدای مهربون باقی بمونه
گفتم : یعنی ما غریبه ایم دیگه ؟
گفت : نه اینطور نیست ، اما خیلی از حرفا و احساسات رو فقط میشه به خدا گفت
گفتم : الان چه احساسی داری ؟
گفت : دست و دلم می لرزه
گفتم : آخرین حرفی که دوست داری بهش بگی ؟
دلم گفت : ...
هفت شهر عشق
شهر اول : نگاه و دلربایی
شهر دوم : دیدار و اشنایی
شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی
شهر چهارم : بهانه. فکر. جدایی
شهر پنجم : بی وفایی
شهر ششم : دوری و بی اعتنایی
شهر هفتم : اشک . اه . تنهایی
شهر اول : نگاه و دلرباییشهر دوم : دیدار و اشنایی
شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی
شهر چهارم : بهانه. فکر. جدایی
شهر پنجم : بی وفایی
شهر ششم : دوری و بی اعتنایی
شهر هفتم : اشک . اه . تنهایی
تویه دنیا سه تا دوست دارم
خورشید ماه و تو
اولی رو واسه روزم می خواهم
دومی رو واسه شبم می خوام
اما تو رو واسه
تک تک لحظه هام می خوام
کاش از اول نمی دیدمت و در شراره های
بی رحمانه ی نگاهت نمی سوختم
افسوس که دراولین نگاهت سوختم و
در ارزوی دومین نگاهت
خاکستر شدم .
بر روی آسمان دلم نوشتم که
عشق رنگی ندارد
تو هم بنویس، اما کمی پر رنگ تر از من..
وقتی در آغوشم بودی
قطره اشکی بر گونه ات لغزید
خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم
اما...! اما، آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ...
آشنا بود...؟ یادم آمد....!
آن هنگام که خداوند تو را می آفرید
خاک تو را با اشکهای من سرشت، راستی به گونه های
خیس من نگاه کن، اشکهای من برای انگشتان تو آشنا نیست
عشق یک فرشته
می خوام براتون قصه بگم.قصه عشق یک فرشته.فرشته ما میون آدم ها بود ولی آدم ها نمی تونستند ببیننش مگر اینکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگی روزمره و کارهایی بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولی روزی عاشق نگاهی شد. عاشق اشک و گریه کردنی شد.ولی عاشق نگاه یه آدم.کم کم خودشو به عشقش نشون داد.ولی عشقش نمی دونست که اون یه فرشته است.چون ظاهرش
مثل آدم ها بود و همیشه یه نوع لباس می پوشید. کم کم عشقش هم به اون علاقه مند شدولی این واسه فرشته قصه ما اصلا خوب نبود.چون عشق نزدیکی میاره و فرشته ما نمی تونست به عشقش نزدیک بشه یا حتی اونو لمس کنه. بالاخره فرشته قصه ما با کسی آشنا شد که قبلا فرشته بوده ولی الان تبدیل به آدم شده.حالا فرشته قصه ما می تونه تبدیل به آدم بشه ولی باید با جاودانگی خداحافظی کنه.حالا فرشته ما بین دو راهی عشق و جاودانگی قرار گرفته و باید یک راه را انتخاب کنه.بالاخره تصمیمشو می گیره و عشق را انتخاب می کنه و با جاودانگی تا ابد خداحافظی می کنه.حالا اون تبدیل به آدم شده.حالا به آرزوش رسیده.حالا می تونه عشقش رو در آغوش بگیره.اونو ببوسه و شب رو با اون صبح کنه....امروز صبح اولین شبی است که اون با عشقش سحر کرده.ولی امروز بدترین روز برای اون هستش چون عشقش در اثر یک تصادف میمیره.حالا فرشته سابق قصه ما نه عشقشو داره نه جاودانگی را.در دوران فرشتگی دوستی داشت که همیشه همراهش بود.بعد از مرگ عشقش دوستش ظاهر می شه و ازش می پرسه:ارزشش رو داشت؟
فرشته قصه ما می گه: یک بار بوسیدن او به تمام عمرم می ارزد
عشق چیزی است که
بیشتر از هر چیزی
داشتنش را دوست داریم
و بیشتر از هرچیزی
دادنش را دوست داریم
و هیچ کس در نمی یابد ......
که عشق همان چیزی است که
همواره داده میشود
و پذیرفته نمیشود.
وقتی بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت،
وقتی بهش گفتم دوست دارم، چیزی نگفت،
وقتی بهش گفتم عاشقتم، باور نکرد،
وقتی بهش گفتم می خوام تا ابد با من بمونی بهانه گرفت،
وقتی که بی دلیل گذاشت و رفت هیچی نگفتم...
بعد مدتها دوباره پیداش کردم و دنبالش دویدم، اما اون فقط فرار کرد،
با التماس گفتم می خوام باهات حرف بزنم، اما گفت حرفی باهات ندارم،
وقتی که اشکم رو دید، فقط خندید، و من فقط گریه کردم،
حالا بعد از یه مدت طولانی یادش اومده که می خواد با من حرف بزنه،
مثل یک غریبه،
اما منم همون جوابی رو بهش دادم که که خودش داده بود،
چون دیگه حرفی باهاش نداشتم...
دل من آزاد است
شاپرک خوشحال تر
قاصدک پر بار تر
شمع دانی سرخ سرخ
آسمان آبی تر
شاخ و برگ این درختان سبز تر
غنچه های گلبه ای هم باز تر
بی تو امروز دلم راحت تر
بی تو امروز هوا روشن تر
بی تو امروز صدای زشت فریاد دلم کم رنگ تر
شمع روشن مانده
آب آبی است هنوز
روز می پیماید
شب می فرداید
این زمین گرم و
دل من آزاد است