آیا هنوز عاشقم هستی
آنگاه که سپیدی بر گیسوانم موج می زند
...
آیا هنوز هم به یاد می آوری
دختر جوانی را
که بردی
چون عروست
در یک روز بارانی
در پاییز
آیا هنوز مرا سخت در آغوش می فشاری
چون شب پیوندمان
یا ،از یاد خواهی برد
اولین روز دیدارمان را
در تابستان
هنگامی که رزها شکوفه داده بودند
و پرندگان می خواندند
آیا باز هم نوای خوش خنده هایمان
گوشت را می نوازد
آیا هنوز هم به یاد داری
همه سالهای شادی را که در کنار هم سپری کردیم
...
قلبت را تا همیشه
برایم روشن بدار ...
این دیوانگست ...
که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم .
این دیوانگیست ...
که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از انها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم.
این دیوانگیست ...
که امیدخود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.
این دیوانگیست ...
که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است.
این دیوانگیست...
که همه دستهایی را ش دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم.
این دیوانگست
که هیچ عشقی را باور نکنیم ، به خاطر اینکه در یکی از انها به ما خیانت شده است ...
این دیوانگیست ...
که همه ی شانس هارا لگد مال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان نا کام مانده ایم ..
این دیوانگیست ...
به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچاراین دیوانگی ها نشویم...
سنگین گذشت لحظه از هم جدا شدن، این بود انتهای آشنا شدن
ما را به باد سپردند مثل ابر ، دردآور است در دل توفان رها شدن
وقتی دلی برای تو آینه می شود، انصاف نیست دشمن آینه ها شدن
وقتی سکوت حنجره را فتح می کند، دیوانگی است فرضیه همصدا شدن
افسوس می خورم که چرا این دریچه ها، هر روز دلخوشند به رؤیای وا شدن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن
هر ثانیه که می گذرد؛
چیزی از تو را با خود می برد.....
زمان غارتگر غریبی است؛
همه چیز را بی اجازه می برد
وتنها یک چیز را همیشه فراموش می کند؛
« حس دوست داشتن تو را »
عاشق هیچ است ؛
و در راه عشق بودن بی تردید باید هیچ شد؛
زمانی که هیچ شدی بدان عاشقی.....!!!!
ای کاش جمله زیبای دوستت دارم
بی هیچ غرضی بر زبان ها جاری بود!
ای کاش از گفتن دوستت دارم
از ترس سوءتفاهم ها و غلط اندیشی ها باز نمی ایستادیم،
ای کاش محبت را بی هیچ چشمداشتی
حتی چشم داشت محبت،
به او که دوستش داریم هدیه میدادیم
ای کاش،
ای کاش...
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
از طرف اونی که تنهاست ،
تنها اومده ،
تنها میره ،
تنهاش میزارن ،
تنها یک آرزو داره ،
اونم اینکه تنهاش نزارن
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود
با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود
جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود
قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود
حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
من شکستم ،آری ! تو شکستم دادی
من غریبم !آری، تو غریبم کردی
تو مرا همچون شمع از سر جور و جفا سوزاندی
تو مرا بر در و دیوار بدی کوباندی
تو مرا از بودن تو مرا از من و از ما و تو از پنجره ها ترساندی
تو مرا از فردا تو مرا از دریا ترساندی
من اسیرم !آری تو اسیرم کردی
بی خبر از باران تو کویرم کردی
من شکستم آری !تو شکستم دادی
تویی که دل دل میکنی هنوز
هیچ حواست هست که برگ ها خیلی وقت است روییده اند و و
گاه رفتنشان است؟
من خود را با آنها روی زمین می اندازم
شاید هم شاید همراه طبیعت دوباره از نو روییدم نه!
چگونه می شود فهمید پس از سقوط چه چیز انتظارت ر امی کشد کشد؟
فرق چندانی با همه نداری! فقط می دانی که همه این راه را می روند و تو هم!
من تصمیم خودرا گرفته ام
سقوط همیشه ابتدای اوج است
این بار شاید
سقوط فقط سقوط است
اصلا
بگذار فلسفه نبافیم
من در اوج بودم و حالا سقوطم مقدر شده
مثل یک قانون طبیعی
کوتاه بود........لحظه اوج چه تو از فلسفه متنفری پس
فقط یک جمله دیگر می گویم
.دوست دارم با اهنگ عبورتو ( تنها تو تو بر من بوز)
به زمین برسم
دریغ که نمیکنی؟؟؟؟
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می
توانیم عاشق شویم اگر سعی کنی
صدای چک چک اشکهایت
را از پشت دیوار زمان می شنوم
و می شنوم که چه معصومانه
در کنج سکوت شب ،
برای ستاره ها
ساز دلتنگی می زنی
و من می شنوم
می شنوم هیاهوی زمانه را که
تو را از پریدن و پرکشیدن
باز می دارد آه ،
ای شکوه بی پایان
ای طنین شور انگیر
من می شنوم
به آسمان بگو
که من می شکنم !
هر آنچه تو را شکسته
و می شنوم
هر آنچه در سکوت تو نهفته
شطرنج
زن بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشمهایش را بست!
- ببین پیرمرد! برای آخرین بار می گم… خوب گوش کن تا یاد بگیری...
- آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره
راحت می شی، هم می تونی با این هم سن و سالهای خودت بازی کنی … مثل اون دوتا.. می بینی؟
- آهای ! با توام ! می شنوی؟
پیرمرد به اجبار پلکهایش را بالا کشید.
- این یکی که از همه بزرگتره شاهه… فقط یه خونه می تونه حرکت کنه ..این بغلیش هم وزیره… همه جور می تونه حرکت کنه… راست..چپ.. ضربدری... خلاصه مهره اصلی همینه.. فهمیدی؟
پیرمرد گفت: ش ش شااا ه… و و وزیـ ـ ـ ـررر
- آفرین.. این دو تا هم که از شکلش معلومه.. قلعه هستن.. فقط مستقیم میرن… اینا هم دو تا اسب جنگی .. چطوره؟؟
- فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن.. و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن… هشت تا !
- می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی! هم می تونی به دشمن حمله کنی ... هم از خودت دفاع کنی..
دیدی چقدر ساده بود.. حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت:
پس مردم چی ؟؟؟ اونا تو بازی نیستن؟؟
وقتی فهمید می خوامش خندید و رفت
التماس را توی چشمام دید و رفت
با همه خوبیهام بی وفا
رنگ غم به زندگیم پاشید و رفت
دیگه دل از همه دنیا سرده
کی میگه گریه دوای درده
بعد از اون چشم من دیگه خواب نداره
بس که گریه کردم چشام آب نداره
هر چی من بگم باز تمومی نداره
از غم و غصه هام
که حساب نداره
چه کنم ای خدا با دل شکسته
چه کنم با دلی که ز خون نشسته
میدونست مهرشو با جونم خریدم
اما از عشق اون جز ریا ندیدم
کوچه های دل من، باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم، دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای، دوست قسمت شده است.
با توام،با تو، خدا
یک دل قلابی، یک دل خیلی بد،
چقدر می ارزد؟
من که هرجا رفتم،جار زدم:
شده این قلب حراج، بدوید
یک دل مجانی، قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی.
هیچوقت اما، هیچکس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید.
با توام، با تو، خدا
پس بیا این دل من مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت.