چقدر این ثانیه ها نامردند
گفته بودند که بر می گردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
بی جهت عقربه ها می گردند
آه این ثانیه های بی رحم
چه بلایی به سرم آوردند
نه به چشمم افقی بخشیدند
نه ز بغضم گرهی وا کردند
از چه رو سبز بنامم به دروغ
لحظه هایی را که یکایک زردند
لحظه ها ،همهمه هایی موهوم
لحظه ها، فاصله هایی سردند
بگذارید ز پیشم بروند
لحظه هایی که همه بی دردند
هر کس سهم خودش را طلبید
سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود
نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود
سهم من چیست مگر
یک پاسخ
پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها
شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند
خداوندا بادا که بیشتر در پی تسلی دادن با شم تا تسلی یافتن
در پی فهمیدن با شم تا فهمیده شوم
در پی دوست داشتن با شم تا دوست داشته شدن
چه با دادن است که می گیریم
با فراموش کردن خویش است که خویش را باز می یابیم
با بخشودن است که بخشایش به کف می آوریم
و با مردن است که به زندگی بر انگیخته می شویم
ناباورانه عشق مرا جار میزند
چشمی که فال اشک در انظار می زند
گاهی سکوت در شب یلدای خانه ام
چنگی به قلب خسته یک تار می زند
در بی فروغ چشم تو چشمان خسته ام
چون ابر سر به گریه بسیار می زند
چندی است بی تو عاشق ولگرد خسته ات
در کوچه های خلوت غم زار میزند
دیوانه وار عاشق اواره ات هنوز
سر بر سکوت سنگی دیوار میزند
چندی نمانده است ببینی که شاعری
خود را گه در فراق تو بر دار میزند
ناباورانه عشق مرا جار میزند
چشمی که فال اشک در انظار می زند
گاهی سکوت در شب یلدای خانه ام
چنگی به قلب خسته یک تار می زند
در بی فروغ چشم تو چشمان خسته ام
چون ابر سر به گریه بسیار می زند
چندی است بی تو عاشق ولگرد خسته ات
در کوچه های خلوت غم زار میزند
دیوانه وار عاشق اواره ات هنوز
سر بر سکوت سنگی دیوار میزند
چندی نمانده است ببینی که شاعری
خود را گه در فراق تو بر دار میزند
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.خدا... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد.
ولی امان از دست این آدم.دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش.
ولی مگه این آدم , آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه دیگه... خدا گفت... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.آدم دراز به دراز چشمش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجایش بس که از دست آدم ناراحت بودیه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه... بسه.
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد.
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت. آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت. یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد. دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد....
خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.چرخید و چرخید.آسمون رعد زد و برق زد.دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفت و شد و یه فرشته٬ با چشای سیاه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم.آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید. هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد. فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود. نه... خیلی بیشتر.
پاشد و فرشته رو نیگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد. باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند.تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.سینشو چسبوند به سینه آدم.خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.آدم با چشاش می خندید.فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش.
موج در موج تنت ، آبی دریا بودی
بودی دور از دست و برایم خود رویا
چِقَدَر دل به تو دادند و به دریا زده اند
بسکه تو وسوسه انگیز و فریبا بودی
این که هرلحظه زمن دورتری حرفی نیست
عشق من آتش و تو عاشق پروا بودی
دست تو را می دهم و می دانی دارم از
گر چه یک عمر فقط شاید و اما بودی !
چه با شتاب امد ی گفتم برو اما نرفتی و باز هم کوبه در را کوبیدی
گفتم:بس است برو! گفتم:این جا سنگین است و شلوغ ،جا برای تو نیست اما نرفتی نشستی و گریه کردیان قدر که گونه های من خیس شد
تعد در را گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است و تو خوب دیدی که ان جا چه قدر فیزیک فلسفه وهنر ومنطق و کتاب و مجله و روزنامه وخط کش وکامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی وبغض و زخم و یاس و دل تنگی و اشک و اشوب و مه و مه ومه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود ودل سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی این جا رازی نیست! گفتم راز!؟؟ گفتی من رازم و امدی تا وسط خط کش ها. بعد چشم هات ازمیان ان قاب سبز جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت ان چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود ومن می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها وخط کش ها و کاغذها و یاس ها و تاریکی ها و ترس واشوب ومه و سکوت وزخم ودل تنگی و غربت و اندوه مثل ذرات شن در شن زار از سطح دل روبیده می شد ند و چون کاغذ پاره هایی که در اغوش توفان گم می شدند خانه پرداخته شد خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک و تو در دل هبوط کردی گفتم:چیستی؟گفتی:راز
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش
به خاطر کی زنده هستی؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم " به خاطرتو "
بهش گفتم: " به خاطر هیچکس "
پرسید: پس به خاطر چی زنده هستی؟
با اینکه دلم داد میزد " به خاطر دل تو "
با یه بغض غمگین بهش گفتم: "به خاطر هیچ چی ".
ازش پرسیدم: تو به خاطر چی زنده هستی؟
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود
گفت: به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده هست!
مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبدیل می شوند
مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبدیل می شوند
مراقب کردارت باش آنها به عادت تبدیل می شوند
مراقب عادتت باش آنها به شخصیت تبدیل می شوند
مراقب شخصیتت باش آنها سر نوشت خواهند شد
بهانه گیر
این روزها دلم بهانه گیرشده مدام بهانه ی تورامی گرد این بهانه گیری هامرابه یاد بچگی ام می اندازدکه به دنبال مادر گریه میکردم تامراباخودببرد امااومهربان بود ومرابه سینه می فشارد وبرموهایم بوسه می زد!ولی تو....توبااخم تلخ وصدای خشنت اشک رابرگونه هایم می خشکانی ودستت رابروی لبانم میگذاری ومیگویی هیسسس!!! من حتی ازترس نمی توانم باتودرد دل کنم نکنداین روزهابه جای قلب درسینه ات سنگ می تپد؟هییییی نکنداین روزها قراراست کسی جای مرابگیرد؟
این پست یکم طولانی شد ولی حتماً بخونیدش چون مطمئناً برای شما هم جالب خواهد بود
خیلی وقتا نمی فهمم که چرا ما با هم دیگه دوست می شیم
نمی دونم که چرا با هم حرف می زنیم
به هم قول می دیم، عهد می بندیم،عاشق می شیم
بعد به خودمون می گیم:
وای دنیا الان دیگه بهترین روزهاش رو داره بهم نشون می ده
بعد کم کم به هم دلبسته می شیم
دیگه تنهایی ممکن نیست
این حرفی که هر روز توی آینه به خودمون می زنیم
وای چقدر خوشبختم
نمی فهمیم که روزهاو شبامون چطوری داره می گذره
کلی آدم توی دنیا پیدا می شه و بهمون حسادت می کنه
ما هم کلی پز می دیم
آخ که چقدر احساس غرور می کنیم
دیگه زیاد به آدمهای اطرافمون توجهی نمی کنیم
بعد واسه همدیگه هر کاری می کنیم
برای اینکه نشون بدیم عاشقیم به هر دری می زنیم
اوضاع بر وفق مراد
نمی فهمم، یعنی هر چی فکر می کنم که چرا آدمها می تونن این همه عوض بشن نمی فهمم
من عوض می شم
تو عوض می شی
خواسته هامون تغییر می کنه
دیگه احساس می کنیم به درد هم نمی خوریم
اولش سر هر چیزی جر و بحث می کنیم
بعدی اوضاع رو به هم می زنیم و چند روز قهر می کنیم
یواش یواش قهرامون طولانی می شه و هیچ کس ناز هیچ کسی رو نمی کشه
وای چقدر دلتنگی درد داره
دلمون برای هم تنگ می شه اما به روی خودمون نمی آریم
فکر می کنیم اگه حرف بزنیم نصف دنیا کم می شه
واسه هم تب می کنیم اما به هم دروغ می گیم که سرما خوردیم
بی قراری می کنیم ، بهونه می گیریم
اما فکر می کنیم اولشه ، بعد به خودمون می گیم :
نگران نباش همه چیز درست می شه
بعد دیگه از دست خودمون هم خسته می شیم و به خودمون می گیم:
بس کن لعنتی، چی از جونم میخوای
تصمیم می گیریم از هم جدا بشیم
مهم نیست چقدر خاطره داشتیم
مهم نیست که یه روزی عاشق هم بودیم
مهم نیست واسه هم نفس بودیم
دیگه هیچ چیزی از با هم بودنمون مهم نیست
آره مهم نیست کی تصمیم می گیره که جدا بشه
تو باید بسوزی و بسازی
چون خودت خواستی
چون جرمت عاشقی و صادقی
چون گناهت متعهد بودن به عهدته
بعد مجرم می شی
سزای جرمت هم اینه که فراموش کنی
همه می گن ول کن بابا
اون نبود خوب یکی دیگه
اما هیچ کسی توی دله کسی دیگه ای نیست
اینا همه جزوه هایی که به دیگری می دیم
و گر نه در مورد خودمون که باشه تجدید می یاریم
بعد برای اینکه به هم نشون بدیم که دیگه مهم نیست وما به شرایطمون عادت کردیم
اگه بر حسب اتفاق همدیگه رو دیدیم یا حرف زدیم
سرد سرد می شیم
انگار که هیچ وقت همدیگه رو نمی شناختیم
اما مگه ممکنه ....
بعد شروع می کنیم به گم و گور کردن خاطراتمون
اما به قول پناهی:
همه چیز از یاد آدم می ره مگه یادش که همیشه یادشه
دلت می گیره و مدام بغض می کنی و اشک می ریزی
بی تاب می شی، کم می یاری
موقع با هم بودن یادت نمی یومد که کی روز می شه، کی شب می شه
اما وقتی جدا می شی، حساب دقیقه های جداییتون رو هم داری
هر روز می شماری 1، 2، 3، .....
بعد باورت نمی شه که چند ماه شده، انگار همین دیروز بود
بعد واسه بقیه می شی مادربزرگ
همه رو نصیحت می کنی که صادق نباشن
رو راست نباشن، همه چیزشون رو به پای کس دیگه ای نزارن
از تنهایی و کوله بار غصه ای که هیچ کس درک نمی کنه
ناخودآگاه می ری سراغ یکی دیگه
اما اینار با زره و شمشیر
مبادا که توی این جنگ زخمی بشی ، می خوای هر جور باشه برنده باشی
آخه یکی نیست بگه بچه جون مگه می خوای بری بجنگی و آدم بکشی
اما طفلکی تقصیری نداره، هر کاری می کنه که دیگه اینار زخمش نزنن
اما مگه ممکنه...
می یای زرنگ بازی دربیاری و برنده باشی اما نمی شه
اون یکی هم مثل تو شاید یه تجربه تلخ داشته
اونم انگار که اومده بجنگه و برنده بشه
حالا می مونی بین والا بلا
بعد برای اینکه از راه دیگه ای بری مثل موش می شی
می ری سراغ یه راه میون بر
میخوای از پشت حمله کنی
مهربون می شی
دائم بهش زنگ می زنی، براش هدیه می خری
الکی بهش حرفای عاشقانه می زنی
می دونی چرا اینکار رو می کنی؟
برای اینکه بهت وابسته بشه و تو دخلش رو بیاری، آره این بهترین راه ممکنه
بعد یهو چشمات رو باز می کنی
خوب نگاه می کنی و مات و مبهوت می مونی
تو خودت افتادی توی راهی که به خودت زخم زدی
اون ولت می کنه و می ره
تو می مونی و یه دنیا وابستگی و غصه
بعد دنیا پر می شه از آدمهای زخم خورده ای که هراسون دنبال کسی می گردن که بهشون زخم بزنن
دیگه به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنیم
یا شایدم دیگه صداقت رو باور نداریم
یا خودمون رو توی این آشفته بازار گم می کنیم
دنیا دنیای بدی شده
یا نه ما آدمهای بدی شدیم
نامهربونیامون واسه چی
چرا هیچکسی با خودش و دنیای خودش رو راست نیست
بیا یه کاری واسه همدیگه بکنیم
بیا یه کاری واسه خودمون بکنیم
آره این یکی بهتره
هر کسی یه فکری به حال خودش کنه
تا دنیامون بهتره بشه
خوش رنگ تره و زنده تر بشه
بعد یه روزی ببینیم که هیچ کس با کسی جنگ نداره
دیگه کسی به خاطر کسی غصه نداره
یعنی می شه؟
اگر بعد از مرگم از تو پرسیدند پرسیدند که: آن وجودی را که زمانی با تو میدیدند که بود؟
بگو
دنیایی از عشق بود که به خاطر حسرت کرانه عشق جوش وخروش میکرد
بگو
دیوانه ای بت پرست بود که بتش را دیوانه وار دوست می داشت
بگو
اشک در بدری بود که به هیچ دیده ای به جز دیده ی من آشیان نداشت
بگو
بگو برای اندک زمانی با من بود ولیکن تا آخرین لحظه هایش می گفت:
دوستت می دارم