دوستم داشته باش،
که تو را می خوانم، که تو را می خواهم.
دوستم داشته باش،
که تویی در نگهم، تو نوایم هستی.
دوستم داشته باش،
چون تو را می پویم، آسمان فرش من است.
رود سرمست من است.
من تو را می جویم، با سر انگشت دلم روح پر نقش تو را می پویم.
شادم از این پویش، مستم از این خواهش.
آه، اگر پلک زنم،
نکند محو شوی!
آه، اگر گریه کنم،
نکند پرده اشک نقش زیبایت را اندکی تیره کند!
از رهی می ترسم، که تو همراه نباشی با من
از شبی در خوفم، که صدایت برود، دور شود از گوشم.
آه، آن شب نرسد
یا اگر خواست رسید، من به آن شب نرسم.
می خواهم تو را در خواب ببینم.
بیشتر می خوابم تا تو را
بیشتر در خواب ببینم...
بدانم مردگان نیز خواب می بینند
.......می میرم......
تا تو را همیشه در خواب ببینم
قصه باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه ام سیاه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم به غم زمونه خندید
آسمون قصر جونونی
آسمون تشنه خونی
آسمون مست گناهی
آسمون چه رو سیاهی
اگه زندگیم عذابه یه حباب روی آبه
من به گریه هام می خندم
می گم همش یه خوابه
ترسم که چشم مست تو امشب دل ما بشکند
هر چشمی بد مستی کند یکباره مینا بشکند
امشب چه بشکن بشکنی ساقی براه انداخته است
گاهی دل خود بشکند گاهی دل ما بشکند
در راهرو تالار زندگی قدم زدن زیباست . بر قابهای دیوار آن تالار نقشهای متفاوتی است که هر یک داستانی دارد و این داستانها هر یک به نوعی پایان می یابد...
دوست داشتم تا در تالار زندگی تو نقشی باشم که هیچگاه فراموش نکنی و با هر نگاه بتوانی مرا ببینی.
بیایید در زندگی در این فرصت کم برای هم یک خاطره خوش باشیم و هیچگاه تابلوی کمرنگ یا بد نقش نباشیم.به هم مهر بورزیم و در این مهر ورزی رسم دوستی را پاس بداریم.
می دانم شاید برای من تو او و هر کسی دوست داشتن را معنایی است اما آنچه مسلم است نفس دوست داشتن و عشق ورزیدن یکی است و اگر آینه چشم مان را پاک کنیم در آینه دل
همه مان صفایی هست به قول یک آدم معروف شاید هم گمنام زندگی معمایی برای گشودن نیست رازی است که در ان زندگی می کنیم !
شروع این حرکت دست ما نبود اما در آن جاری هستیم اگرقصد داری به انتهای راه که می رسی عذاب خاطرات بد و دلتنگی روزهای خوش باری بر خستگی این مسیر
پر پیچ وتاب نباشد رسم مهر بانی را فراموش نکن تو هم می توانی در این مسیر در گذر از بایدها و نباید ها با اندیشه گام برداری خودت بنا کنی این پایه های ویرانی را اگر هست و خودت نقش
بیافرینی از دل سنگ و شور بپاشی به آسمان دلها و رویا را به دست باد بسپاری و حقیقت خوبی و پاکی را در رگ زمانه سخت جاری کنی روان شو بیا وقت پرواز را در دل چار دیواری اتاق تنهایی
ات نشکن پر بکش. باور کن که پریدن از روی حصار ها در انحصار بال های رنگا رنگ پرندگان و پروانه ها نیست .همسفر ما باش می خواهیم تا انتهای این دیوار را با هم پرواز کنیم و.....
دستت را به من بده تا در این اوج دنیا بسازیم نه با دنیا بسازیم
لیلی قصه اش را دوباره خواند. برای هزارومین بار و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد.
لیلی گریست و گفت :کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغیر نخواهد داد.
لیلی قصه ات را عوض کن.
لیلی اما ترسید
لیلی به مردن عادت داشت .
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود.
خدا گفت : لیلی عشق می ورزد تا نمیرد دنیا لیلی زنده می خواهد
لیلی اه نیست لیلی اشک نیست لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست
لیلی زندگی است لیلی زندگی کن .
اگر لیلی بمیرددیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟
چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار اما نه به قصد مردن.
که به قصد زندگی و ان وقت به یاد اوردکه تاریخ پر بود ه از لیلی های ساده گمنام.
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است
و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است نام دیگر انسان
ذهن ما باغچه است .....گل در آن باید کاشت
.......و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید......
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشت هرزگی آن علف است.....
وقتی خداوند شما را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد
کاملا به او اعتماد کنید
چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:
اوشما را میگیرد اگر بیفتید..........یا اینکه.........
یادتان میدهد چگونه پرواز کنید.......
برای چشمهای تو.... چقدر کوچک است واژه های من!
برای گفتن ترانه ای نمی رسد به تو شعرهای من!!! ودستهای گرم تو شد آ شیانه ی کبوتران خسته ای که هر سحر نگاه میکنند به بال های بسته ای!!!!
دستهای گرم تو بوی ستاره میدهد... درخت خشک قلب من کناره تو جوانه میدهد!!!