وقتی

 

وقتی شب آرام آرام به خلوت خاموش من پا می گذارد..........
و من در ستاره باران خدا ستاره تو را ندارم ...
حضور آرامت مدتهاست در کنارم نیست.... لبخند شیرینت  را ندارم ......
وقتی دلتنگ تو ام اما چشمانت نیست تا بیقراریم را در خود گم کند
وقتی ماه رویت در تاریکی این شبها بی فروغ است  
وقتی رقص گیسوانت را در سر انگشتانم ندارم
وقتی نوازش دستان مهربان و گرمت را ندارم
وقتی نگاه معصو مانه ات را برای همیشه به خاطره ها سپرده ام
وقتی تنهای تنهایم و یاد تو تنها مهمان شبهای بی صبح من است  
من می مانم و یاد تو  و دلی پر درد .....
سفره ای از عشق و غزل.... و شمعی که به یاد چشمان
روشنت تا صبح می درخشد
در خیالم .... برایت کلبه ای در سبزترین خلوت دنج خدا می سازم ...
و با خواهش نگاهم تو را به این ضیافت عاشقانه می خوانم 
به دستان لطیف و کوچکت هزاران بوسه می زنم
نیاز دلم را با ناز نگاهت پیوند می زنم هزاران گلبرک شقایق را نثار لبخند 
نگاهت می کنم
و با تو تا اوج آبی عشق پر میکشم   
با ز هم هوا پر از شعر و غزل و قاصدک است
تو را می خوانم
غزل های خاموش دلم را بی دغدغه تا بلندای وجود فریاد میزنم :
دوستت دارم..... دوستت دارم....... دوستت دارم

 

کا ش می گفتی چیست  آنچه از چشم تو تا عمق  وجودم جاریست!! !!...   
                   چگونه  باور کنم نبودنت را،  ندیدنت را ؟
 مگر می توان بود و ندید ؟       مگر می توان گذاشت و گذشت؟
                       مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛  سوزاند ؟؟؟
                      چه بی صدا رفتی

چه بی امید رها کردی،
                                                                                                                                
                    دل را ، آرزو را، حرف را
   از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم
                                                                               خبری نداشتند
                        و خندیدند به حال زار من
                                                         که چگونه

از نیامدنت، نپرسیدنت  و خبر ندادنت ، گرفته و نا توان است
          آری  آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی را................


غنچه و گل

 

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی لب ز خنده بستن است

گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است ، با زبان سبز راز گفتن است

گفتگوی غنچه وگل از درون باغچه به گوش می رسید
تو چه فکر می کنی ؟ کدام یک راست گفته اند ؟


 

نقاشی فردا:

بی هدف کنار بوم نقاشی خود نشسته بودم ومی اندیشیدم که فردا چه شکلی است ، دیروز گذشته بود و دیگر رنگی از رویش باقی نمانده بود که بهش فکر کرد حال هم که مشخص بود اما تنها چیزی که همیشه زیبا بود وهمه به آن امید داشتند فردا بود پس فردا زیبا بود قلممو به دست گرفتم وشروع به نقش فردا کردم؛ فردا روزی بود که درخت چتر پر مهرش را بالای سر سبزه ها قرار می داد ومانع از آن می شد که گزندی به آنها برسد وگل ها داستان عشق خود رابرای سبزه ها می گفتند وستاره ها باچشمک زدن خود از ماه دلبری می کردند وماه در عشقش خسیسی نمی کرده وعاشقانه تمام زمین را روشن می کرد ونیز روز موعودی بود که آرزوها به خانه آمال خود می رسیدند کم کم داشتم به پایان کار نزدیک میشدم نگاهی به نقاشی کردم همه چیز مثل رویا قشنگ و دوست داشتنی بود که یکدفعه باران تندی به همراه باد بدون اجازه وارد حریم نقاشی من شد سریع تابلو را به داخل اتاق بردم امامتاسفانه دیر شده بود زیراکه شاخه درختی شکسته شده بود وسبزه ها گلی شده بودند ستارها وماه گریه وار فرار کرده بودند تا صبح نخوابیدم وفکر می کردم تا این که دوباره همه چیز به حالت اول برگشت به جزء اثراتی که درتابلو من پیدا شده بود همین طور که به تابلوخیره شده بودم رنگین کمان حاضر شد و بالبخند دوست داشتنی اش گفت:
عزیزم فردا روزی نیست که توبخواهی آن را به آسانی نقاشی کنی بلکه فردا روزی از وقایع غیر منتظره که باتمام قشنگی وزشتی اش انتظارتو را

می کشد.

احساس

احساس
احساس من غنچه ای است شاید
نشکفته در باغ وجود
نشسته در انتظار صبح
باشد که با نوازش نسیم گونه ات
حضور را باور کند
بشکفد و بازعطر عشق را
در فضای سرد فاصله
بپراکند

 

غریب دلتنگ

آبی تر از آنم که بیرنگ بمیرم

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم

من آمده بودم که تا مرز رسیدن

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

 

عشق چیست؟

 

به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید

به ابر گفتم عشق چیست؟ بارید

به باد گفتم عشق چیست؟ وزید

به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید

به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد

و به انسان گفتم عشق چیست؟

اشک از دیدگا نش جاری شد گفت: دیوانگیست

حدیث دیگری از عشق

قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
«
اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
«
بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :
«
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
»
دلداده اش هم نا بینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست


***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

 

شکلات

با یک شکلات شروع شد
من یک شکلات گذاشتم تو دستش اونم یک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد
دید که منو میشناسه
خندیدم
گفت دوستیم؟

گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستی که تا نداره
گفت تا مرگ

خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره

گفت باشه تا پس از مرگ

گفتم: نه نه نه نه تا نداره
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس از مرگ

باز هم با هم دوستیم؟

تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم
خندیدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت می خواد یک تا بزار

اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا
اما من اصلا براش تا نمیزارم

نگام کرد نگاش کردم باور نمیکرد

می دونستم اون می خواست حتما دوستیمون یک تا داشته باشه

دوستی بدون تا رو نمیفهمید
!!

گفت بیا برا دوستیمون یک نشونه بزاریم

گفتم باشه تو بزار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه
هر بار یک شکلات میزاشت تو دستم منم یک شکلات میزاشتم تو دستش

باز همدیگرو نگاه میکردیم یعنی که دوستیم دوست دوست
من تندی شکلاتامو باز میکردم میزاشتم تو دهنم تندو تند می مکیدم
میگفت شکمو
تو دوست شکموی منی وشکلاتشو میزاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ

میگفتم بخورش

میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه برا همیشه بمونه
صندوقچش پر از شکلات شده بود
هیچکدومشو نمی خورد
من همشو خوردخ بودم

گفتم اگه یک روز شکلاتاتو مورچه ها بوخورن یا کرمها اون وقت چی کار میکنی؟
میگفت مواظبشون هستم
میگفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم و من شکلاتمو میزاشتم تو دهنمو می گفتم نه نه نه نه تا نه دوستی که تا نداره
!!

یک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال

بیست سالش شده

اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم

من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته

اون اومده امشب تا خداهافظی کنه

می خواد بره اون دور دورا

میگه میرم اما زود برمیگردم
من که میدونم اون بر نمیگرده
یادش رفت به من شکلات بده

من که یادم نرفته شکلاتشو دادم

تندی بازش کرد گذاشت تو دهنش

یکی دیگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بیا این هم اخرین شکلات برای صندوقچه کوچولوت
یادش رفته بود یک صندوقچه داره برا شکلاتاش

هر دوتا رو خورد
خندیدم

میدونستم دوستی اون تا داره اما دوستی من تا نداره

مثل همیشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هیچ کدوم رو نخورده

حالا با یک صندوقچه پر از شکلاتهای نخورده چی کار میکنه؟

تمام غم ها و دلواپسی هایتان
را به قلب من بسپارید
خالی شوید از هرچه بدی است
با کسی قرارداد بستم ام تا....
همه انها را به جهنم ببرد

آری.با شیطان هم می شود معامله کرد...

 

عشق تو سر چشمه از کجا می گیری ؟


عشق تو سر چشمه از کجا می گیری ؟ از کجا می جوشی که چنین خروشانی؟!
چرا رهایم نمی کنی؟ چرا فراموشم نمی کنی؟
!
این درست است که بی اجازه وارد قلبم شدی،قلبم را ربودی و وداع نکرده رفتی؟
!
تو را مکافات چیست؟

عشق نمی گویم چرا آمدی؟ نمی گویم چرا رفتی؟ اما می پرسم از تو چرا بی وفایی؟

نمی دانم چرا هنوز می پویمت
.
وای چه قدر احمقم که دوباره فرا می خوانمت
.
گناه از من نیست
.
گناه از توست، که خود را آراسته ای و دلفریبی می کنی
.
گناه از توست، که دل در مقابل تو می لرزد و خود را می بازد
.
مطمئن باش که فردا شکایتت را خواهم کرد
.
ببینم باز هم می توانی دلفریبی کنی! به خدا اگر بتوانی
.
خوشحالم که فردا مفرری برای تو نیست
.
فردا باید پاسخ دهی گناهی را که امروز کرده ای
.

شیشه دل

شیشه دل

آنشب در آن کوچه بمبست

که سنگ نگاهامان

شیشه دلهامان را شکست

هرگز نمی دانستم

که در کنج دلت کبوتر قلب مرا خواهد کشت؟

 

گل یا پوچه

  زندگی برای من شبیه یک بازی گل یا پوچه
درون یک دستم , تمام پوچی های زندگی ام
و درون دست دیگرم گلیست اندازه تمام زیبایی ها و معناهای زندگی خودم

در این بازی وقتی برنده ام که , خودم

دستی که درون آن گل است را ,
پیشکش کسی کنم که
روبروی من , به انتظار , ایستاده است

 

شطرنج

کاش در صفحه ی شطرنج دلت شاه عشق بودم

و با کیش رخت مات می شدم


زندگی بازی شطرنجی نیست که در آن با کیش کسی مات شوی


زندگی تک تک این ثانیه هاست

که در آن نقش تو پیداست

 

غم دل

 

اگرخواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم

اگر جایی کنم پیدا تو را تنها نمی یابم

اگر یابم تو را تنها و جایی کنم پیدا

                                                            ز شادی دست و پا گم می کنم هرگزنمی ایم