کوچه

 بی تو، مهتاب، شبی باز از آن کوچه گذشتم،

 همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

 شوق دیدا تو لبریز شد از جام وجودم،

 شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

     

 در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید.

باغ صد خاطره خندید.

عطر صد خاطره پیچید.

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم،

پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم،

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت،

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام،

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ.

 

یادم آید ، تو به من گفتی:

(( از این عشق حذر کن!!        

 لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب ، آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش که فردا، که دلت با دگران است!!

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن!!!))

 

با تو گفتم:(( حذر از عشق؟!- ندانم،

سفر از پیش تو؟؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!!!

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر ، لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...))

 

باز گفتم که:(( تو صیادی و من آهوی دشتم،

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم...

حذر از عشق ندانم، نتوانم!!!))

 

اشکی از شاخه فرو ریخت،

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت......

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!!

 

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم،

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از کوچه گذر هم. 

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟؟؟!!!

                                                                                ((فریدون مشیری))

پریشان مرد

دیگر کنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

"مهدی اخوان ثالث "

 

مرگ همکار(داستان)

مرگ همکار

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم


در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است

گوسفند سیاه(داستان)

گوسفند سیاه - ایتالو کالوینو*

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ
و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به
این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خودسعی
میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده. روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت
انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار بقیه بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد. بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی
بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است . در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد . به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند . به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد ، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند . تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.

به نقل از کتاب : شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو؛

 

::: خاربار فروش و خدا :::(داستان)

 

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است

 

خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

دیگر از این حصار دل آزار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

روزنامه پیچیدم ، توی جعبه ای گذاشتم...
خوب و محکم اونو بستم ، راه دیگه ای نداشتم

بردمش اداره ی پست ، دادمش برات بیارن...
دل ُ تحویل نگرفتن ، پیش ِ بسته ها بزارن

گیر دادن دلت بزرگ ِ ، نمی شه اونو فرستاد...
مونده بودم چه کنم من ، دل من یاد تو افتاد

یاد ِ اون روزی که قلبت یه دفعه مثل یه سنگ شد...
خاطراتت یادم اومد، دل ِ من دوباره تنگ شد

حالا من این دل ِ تنگ ُ میدمش برات بیارن...
این دفعه می شه فرستاد ، انگاری حرفی ندارن

دل ِ من قد ِ یه دنیا تو رو دوست داره همیشه...
پیش ِ من باشی، نباشی، عاشق ِ هیشکی نمی شه

 

من با توئم هر جا که هستی

  باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم تو در من
ازمن به من نزدیکتر تو
ازتو به تو نزدیکتر من

باور نکن تنهاییت را
تا یک دلو یک درد داری
تا در عبور از کوچه ی عشق
بر دوش هم سر می گذاری

دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهاییت را
هرجای ای دنیا که باشی
من با توئم تنهای تنها

من با توئم هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه ی دل
باور نکن تنهاییت را
من با توئم منزل به منزل

 

نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

 

چگونه؟

هزاران بار در حریق چشمانت سوختم

ای ماندنی ترین نگاه

هزاران بار در طوفان نیستی ات گم شدم

ای ماندنی ترین هستی

هزاران باردر ساز شعرت رنگ شدم

ای فریبنده ترین شعر

هزاران بار از جام باده ات مست شدم

ای لبریز ترین مستی

حال به من بگو

در

زیبا ترین نگاه

ماندنی ترین هستی

فریبنده ترین شعر

و لبریز ترین مستی

چگونه فقط

کوچه های ذهنم را

با خیال تو خوش کنم

.

.

چگونه؟

 

هر چه

هر چه تردید شدند عشق به پایان نرسید

ماه در مهر تو محصور شد آبان نرسید

می شکستند مرا تا که مرا ابری تر...

ابرها هم متراکم شد و طوفان نرسید

باد هی بال کبوتر به حیاطم آورد

نامه های تو ولی از تو چه پنهان نرسید

مشهد عشق تو را صحن دلم می طلبید

چشم آهوی من اما به خراسان نرسید

چمدان سفر از حسرت دیدار تو پر

مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسید

همسفر...باز بگو راه کمی طولانیست

عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسید...؟

 

پروردگارا...

پروردگارا برمن نظر کن،

اما نه به اندازه ی ارزش و لیاقتم زیرا از آن بی بهره ام.

بلکه به اندازه ی عشقم،به اندازه ی اشتیاقم،به اندازه ی نیازم.

نه نیاز به آسایش، نیازبه رسیدن.

توجهم کن وفراموشم مکن،نه به اندازه ی عشق ونیازم زیرا بسیار ناچیز است.

بلکه به اندازه ی کرامت ورحمتت.

یاریم کن،نه به اندازه ی استحقاقم بلکه به اندازه ی مهر و رافتت.

ای بخشاینده ی گناهان ،نبخشای خطای کوچکم را.

زیرا بخشایشت گستاخم می کند وبه من جسارت انجام گناهان بزرگتررامی دهد.

عذابم ده ومجازاتم کن بسیار بیشتر از گناهم،اما بسیار کمتر ازخشمت.

زیرا هنگام خشم رها می کنی مرا تا نابودشوم،

وهنگام خرسندی با مهربانی مجازات می کنی مرا که تا فرصتی باقیست برگردم.

تنبیه تورا بخششت می دانم وآن رابسیار دوست می دارم.

صبر ده مرابیشتر ازدرد م ودرد ده مرا کمترازصبرم.

آنقدربر صبر من بیفزای تاغلبه کندبر هر دردی.

آنگونه که حتی دردشوارترین لحظات قلبم آرام وخشنودباشد.

خشنود باش از من ،باآن که مستحق خشمم

مرگ

 

بالای گور خود می ایستم

چه می بینم میان کفن پوش سپیدی خوابیده ام

آرام و بی صدا قاتل جان خود بودم

کنار مزارم می نشینم دست روی صورتم می کشم برای خود گریه می کنم

کسی نیست.......... کسی نیست

یاد زنده بودنم آزارم می دهد

یاد روزی که تنهایی ام را فروختنم اما فردا دوباره پیش خودم بود

یاد قلب شکسته ام را که از زیر پای عشق جمع می کردم و دستانم غرق به خون می شد

یاد پاهایم که هر شب دلداریش می دادم از درد بی رهرویی

یاد روزی که به قله ی بلند عاشقی رسیدم اما معشوقم مرا به ته دره هل داد

گریه ام پایانی ندارد

دوباره خود را نگاه می کنم

شادتر از دیروز زنده بودنم که بالی برای پرواز نداشتم

 

یادت می آید

یادت می آید آنروز را که برای بار نخست چشمم به تو افتاد؟

من تو را ستودم وتو را چه زیبا یافتم که انگار بهترینی و که انگار بی نظیری

دقایق من با خاطره تو می گذشت و ساعات تنهاییم با رویای تو سپری می شد

یادت می آید آنروز از نگاهم پی به راز درونم بردی و مرا در پنهان کردن رازهای درونیم چقدر ناشی یافتی؟ نگاههای منتظرم را یادت هست ؟وقتی هر ازگاه با نگاه تو تلاقی می کرد ؟ یادت می آید چگونه از من رو بر می گرداندی که آلوده ی گناه نشوی ؟. چقد ردوست داشتم این بی توجهی عامدانه ات را . دقایق را به امید آمدنت امیدوارانه سپری می کردم

امروز فردا فردا و باز هم فردا... اما هرچه انتظار کشیدم نیامدی یعنی تو نمی دانستی که من تو را دوست دارم؟ معنی نگاه منتظر را نمی فهمیدی؟ صدای تپش های قلبم را نمی شنیدی ؟ و رخساره ام که گلگون می شد و چشمانم که پر از برق محبت بود ؟ روزها سپری می شد و من در تنهایی خویش آرام آرام می شکستم و هر بار که بر حسب تصادف به من بر می خوردی روی از من برمی گرفتی

دیگر احساس کردم این نگاه که از دیدن من به زمین دوخته می شود نگاههای شرمگین یک قلب عاشق نیست . دیگر رنگ شرم بر آن چهره نبود که شاید نگاهی بود پراز بی اعتنایی ، با این مفهوم: برو و اینقدر به من نگاه نکن !!! خیال نکن که می توانی با نگاهت فریبم دهی . خیال نکن که مهری به تو دارم . سعی نکن خودت را به من قالب کنی . اگر سر به زیر می افکنم از عشق نیست می خواهم دچار سو تفاهم نشوی!

و من چنین پنداشتم که تو مرا به سان کسی می پنداری که آتش هوس در او شعله کشیده و

و نفهمیدی که من شیفته ی دوست داشتن و مهر ورزیدن به تو بودم آنقدر خوشبخت کردن تو برایم مهم بود که خوشبختی خودم را از یاد برده بودم . دانستم که از اول دچار سوء تفاهم بوده ام. نمی دانم، شاید آنقدر زیباو چشم نواز نبودم که اینگونه حقیر در نظرت آمدم. و چه رویاهای احمقانه ای ! که من وتو می توانیم ساعتها در کنار هم بخندیم و بخندیم و بخندیم و بهشتی برای خود بسازیم در زمین مثل دو دوست صمیمی .

شاید پنداشتی که من در حسرت تو خواهم مرد. یا به پای تو خواهم سوخت . اما چنین نشد من هم تو را رها کردم . بی هیچ احساس نیازی . سبکبال و بی پروا

رها شو و پرواز کن به دنبال بلبل زیبایت شاید این زاغ سیاه دیگر شیفته ی پرندگان خوش آوازو دلفریب باغ نشود و به انتظار زاغ سیاه تنهایی به سان خودش بماند

که زاغها هم پرنده اند

ســــــلام !

تو اومدی دوباره ؟ ســــــلام !

از دیدنت نه از اومدنت خوشحالم خیلی وقت بود که دیگه سایه ات نگام رو آغشته

از عطر حضورت نمی کرد خوش اومدی ای مسافر !

باید بگم چه دیر اومدی یا چه زود دیر می شه....

چه زود خورشید کوله بارش رو بست و رفت چه زود آسمون تار شب خندید و ماه

رو پشت دستاش قایم کرد

پنجره رو نگاه کن بهش قول دادم که زود زود وقتی اومدی دوباره رو به نگاه تو بازش

کنم ولی هنوزم جای دستام روی شیشه اشک میریزه روی پنجره ای که هرگز باز نشد

قالی کنار اتاق رو ببین به شمار روزهای نبودنت هر روز یک گره بافتم میبینی به آخر

رسیده تموم شد به خاموشی شکفت

تو اون شبهای بی ستاره که اشکام پیش نبودنت کم می آورد دلم می خواست برای

همیشه چشمام رو ببندم تا هیچی نتونه تو رو از آینه ی نگام بگیره تا آسمون نتونه

دوری تو رو فریاد بزنه تا پنجره نبودنت رو با درهای بسته اش رو قلبم زخم بزنه....

دلم می خواست دوباره سایه ات گرمی بخش نبض خیس خستگی هام باشه

شمع خاموش شد پروانه کنار شمع آرام نفس برید

تو هنوز اینجایی ؟ صدام رو می شنوی هم سفر کوچه بن بست است خورشید طلوع

کرد حس میکنم گرمی دستاش رو نبض دریا تپیدن رو از سر گرفته

ای آشنا عمر هر آدمی به اندازه ی آرزوهایش است

سالهای نبودنت را برای بودنت آرزو میکنم

خداحافظ همین حالا....ای هم سفر !

خط آخر :

ای مسافر! ای جدا ناشدنی! گامت را آرامتر بردار! از برم آرامتر بگذر...! تا به کام دل ببینمت... بگذار

از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم! آه که نمیدانی... سفرت روح مرا به دو نیم می کند