چه دوری ،

 چه دوری ،
وقتی کنار تو نشسته ام و به آرزوهای خفته ام فکر می کنم
چه نزدیکی ،
وقتی فرسنگها از تو فاصله گرفته ام و در میدانچه قدیمی با میوه های کال حرف می زنم .
اتاقم پر از باران می شود ، وقتی رویا ها یم را فراموش می کنی و چشمهایم را پشت آفتاب جا می گذاری .
دلم پر از خون می شود وقتی سلامم را نمی شنوی و در کشتزار زندگی بذرهای شعله می پاشی .
ترانه های جبرئیل را بشنو و از تپه های غرور پایین بیا .
اگر ستاره ها از راه برسند  ماه به تو نگاه نخواهد کرد ، حرفهایم را باور کن .
یاسمنها درخشنده تر از پیش در حاشیه باغچه نشسته اند و به  آواز ماهی های حوض گوش می دهند .
دانه های برفکی جامه هایمان را سپید خواهند  کرد . کاش کسی انبوه برف را از بام قلبمان پاک کند .
رگهای من شبیه زمستان شده ا ند .پلکهای مرطوب مرا باور کن .
این باران نیست که می بارد ، صدای خسته من است که از چشمهایم بیرون می ریزد .
بیا از دالانهای تاریک بیهودگی عبور کنیم  و به چمنزاران روشن برسیم .
گذشته های خاموش را را دور بریز و خانه را پر  از بوی زنبق  کن .
بیا قلبهایمان را در اقیانوس بشوییم تا هیچ گاه طعم نمک را فرامش نکنیم .
اگر سلامم را پاسخ بگویی ، از آ واز قناریها برایت انگشتر و گرد نبند می سازم

 

 

بهار را باور کن

بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
 
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن....

 

از فریدون مشیری

دردهای من

دردهای من

جامه نیستند

تا زتن درآورم

‹‹چامه وچکامه››نیستند

تا به ‹‹رشته سخن››درآورم

نعره نیستند

تا ز‹‹نای جان››برآورم

دردهای من نهفتنی

دردهای من نگفتنی

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام هایشان

جلد کهنه شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گِلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ وبوی غنچهً دل است

پس چگونه من

رنگ وبوی غنچه را زبرگ های تو به وتوی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد میزند ورق

شعر تازه مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد،حرف نیست

درد،نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟...

 

تو که می دانی عاشقم

  درخشش ستاره هایت را از من مگیر       

               تو که می دانی               

                    عاشقم                  

                              عاشق برق چشمانت                           

یکرنگی دلت را پنهان نکن        

               تو که می دانی                

                  !  دیوانه ام                  

                              . دیوانه ی آرامش آبی ات                          

! ای آسمان زندگی ام                                           

 

تـنها

   تـنها

چند روز ا‌ست، بغض گریه‌های خسته‌ام را بر دوش گرفته‌ام
و هیچ دلتنگی را.

چند ماه است، گلویم پر از آواز است
و هیچ شنونده‌ی را.

چند سال است، دیوانم پر از شعر است
و هیچ خواننده‌ی را،

نمی‌یابم
تا اشک و آواز و شعرم را برایش بگذارم 

 

دلتنگی

میـــــــدانم این روزهـــا پر از دلتنـــــگی منی!

خودخـــــواهی نمیــــکنم بـــــاور کـــن مـــن از تو لبریزتر از دلتنـــگی ام

 و تنـــها امیـــد دســـت های تنـــهای مـــــــــن ،نفســهای گـــرم تـــوست

 که مــــرا گرم میکند

 و مـــن ایــنجا ، فقـــط شــعر میـــخوانم تـــا تــو بیــــایی و مــن هـــــم

وصــال را تصـــور کنم...

 اینـــجا ، شـــب ها هنـــوز هــم بــا خـــاطره ندیـــدنت خوابــم را بهبود میدهم

وچـــــشم به راه تــــــو هستــــم تا وقتـــی می آیـــــی

 گـــل هـــای سرنــکشیده در قلـــبم را بپـــایت پرپر کـــنم

 و منتــظرم

تا صبـــحی بــیاید تــو را ببـــینم و دســـتان زخمی از تنــهاییت را

 با بوســه هایم مـــداوا کنــــم.

 بـــاور کــــنی یا  نه دیـــگر چه فرق میــــکند؟

 مـــن تنــها مــسافر جامـــانده از زمانـــم تا اینجا بمــانم و تورا بــــه

 بهشتی بی غصه بدرقــــه کنم.


میــــــدانم تا تو هستـــی سراچه کوچه دلم غرق نوری عجیب میشود

 و من کنار تو خواهـــــم مـــــاند و تاهمیشه ستـــاره ها را

 بیــــــــــــــــــدار خواهــــــــم کرد.

 

ازتو می نویسم

مثل آسمان

             که می نویسد از ابر،

             مثل ابر

             که می نویسد از باران،

             مثل باران

              که می نویسد از رود،

              مثل رود

              که می نویسد از دریا،

               من

               از تو می نویسم 

 

               مثل دریا

                که می نویسد از موج،

                مثل موج

                که می نویسد از ساحل،

                مثل ساحل

                که می نویسد از انتظار،

                مثل انتظار

                 که می نویسد از دلتنگی،

                 من

                 ازتو می نویسم 

 

مهربانی ممنوع !

مهربانی ممنوع !
دست سوزنده مشتاقت را
در نهانخانه جیبت بگذار
تا که پابند نباشی به کسی دست بدهی
خارهایی هستند که ز سر پنجه دوست, با سرانگشتانت میجنگند
دوستی مسخره است
مهربانی ممنوع !
و تو ای دوست ترین
در نهانخانه جیبت بگذار, دست سوزنده مشتاقت را
من و تو
باید از سلسله بایدها, دستهامان رازنجیر کنیم
با زبان دگران لحظه هامان را تفسیر کنیم
و نگوئیم که بازیگر یکقصه معتبریم
کاش میدانستی
که نباید حس کرد,که نباید دل بست
در فضایی که پراز همهمه آدمهاست
من گرفتارترین تنهایم, تو گرفتارترین
دل ما بسته وابستگیاست
قصه ماندن ما, طرح یک خستگی است؟

 

سرای بی کسی

در این سرای بی کسی  کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگه ایست پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم ام سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 

سلام

امشب بدجوری دلم گرفته

نمی دونم چرا

شاید واسه اینه که اونی که هر سال این موقع واسش کادو می خریدم دیگه نیست

شایدم واسه اینه که الان تو خونه تنهام

نمی دونم

ولی هر چی هست خیلی دلم گرفته

فقط یه چیز می تونم بگه قدره عشقتون رو بدونید و نزارید راحت ازبین بره

همین

خداحافظ

نبودش

پیشا پیش روز ولنتاین رو به همه تبریک می گم

امید وارم زندگیی پر از عشق داشته باشین

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥   نبودش  ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه

فقط  خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو دیوارش غم

عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای

سیاه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی  ،   دیگه  ساعت رو

طاقچه شده کارش فراموشی  ،  شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که  نیستی  توی  این خونه ،   دیگه  آشفته

بازاریست  ،  تموم  گل ها  خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از

رنگ  و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت

گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم که تو می دونی،سرخاک

تو می میرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گیرم

دل ازت

مطلبی زیبا و جامع، قبل از روز ولنتاین

مطلبی زیبا و جامع، قبل از روز ولنتاین
"همه چیز در مورد روز ولنتاین"


*
ولنتاین یا همان روز عشاق هر ساله در سراسر جهان در 14 فوریه برابر با 25 بهمن جشن گرفته میشود.
*
سمبلهای ولنتاین شامل موارد زیر میباشد:
1-
شکل یک قلب ساده و یا تیر خورده: از آنجـایـی کـه قـلب مرکز
احساسات عمیق،اصیل و پر شور است. قلب تیر خورده آسیب پذیری
عشق را نشان میدهد. هنگامی که شما از سوی معشوق خود طرد
میشود. قلب تیر خورده نشانه پیوند و اتحاد زن و مرد نیز میباشد.


2-
کیوپید(CUPID): کـه به شـکل یک کودک برهنه، فربه و
بالدار ترسیم میگردد. این کودک شیطان با لبخندی موذیانه
تـیـر و کمان نیز با خود حمل میکند. چنانچه یکی از تیرهای
این کودک به قلب فردی اصابت کند وی فورا عاشق میشود.
کـیوپید در واقع پسر ونوس الهه عشق و زیبایی در افسانه
های روم باستان می بـاشد. معنی لغوی آن "آرزو " است.
کوپید برخی اوقات آمور(AMOR) نیز نامیده میگردد. همتای
کوپید در افسانه های یونانی اروس ((EROS نام دارد.

3-
کبوتر،قمری و مرغ عشق: این پرندگان
نماد وفاداری، پاکی و معصومیت هستند.


4-
گل رز: گل سرخ شهبانوی گلهاست. نماد جنگ و صلح، عشق و
گذشت.


5-
تور: جنـس دستـمال خانم هـا را در گـذشـته تشـکـیـل
میـداده است. در زمــانهای دیرین رسم برآن بوده که هرگاه
دسـتـمال خـانمـی به زمیــن می افتاد مردی که متوجه آن
میشده بلافاصله آن را از زمین برداشته و به زن میداد.


6-
گره های عشق: از یک سری حلقه های در هم تنیده و بافته
شـده تشکـیـل یـــافته اند. این حلقه ها آغاز و پایانی ندارند و نماد
عشق جاودانی و پایدار است.


7-
علامت"X":این علامت به معنی بوسه در کارت های تبریک و نامه های روز ولنتاین است.

8-
روبان قرمز: این رسم به زمانهای قدیم بازمیگردد که شوالیه ها
هنـگـامیکه عـازم جنـگ بودند نوار یا روسری از معشوقه خود دریافت
کرده و آن را به یادگار با خود میبردند

 

خلوت دلگیر

من دراین خلوت دلگیر
جان می سپارم امشب
تقسیم می کنم سکوت را
با سکوت...
وتو درآنسوی این شب
با غم ها بیگانه
می گریزی از یاد من
شاید اما در خیالت
یاد من می شکفد
من ولی در این خیالم
که در چشمهای خسته ات
امروز شادی کجا بود...؟

 

پشیمانم...

راستش نمیدانم اقرار به پشیمانی خودش پشیمانی میاورد یا نه...
اما بگذار آیینه وار اغرار کنم...
پشیمانم...
از تمام حس هایی که نثار این یخ بسته های سنگی کردم...
از تمام لبخند هایی که با تایید اهل دل به روترشی اهل عقل زدم
از تمام سادگی های بی جواب مانده ام...
از تمام نیمه های پر لیوان ها که دیدم...
سخت...
پشیمانم...!
پشیمان میشوم شاید...!
از اینکه ماندم و رفتی...
پشیمان میشوی روزی...
از اینکه رفتم و ماندی...!

 

پشیمانم...

 

پرکن پیاله را

که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جامها

که در پیم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها

دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

پر کن پیاله را

هان

ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلوده دور دست

پرواز کن

به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی

با این که ناله میکشم از دل

که آب...آب...

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را...

 

شعر از فریدون مشیری