خاطره ات را

میان ناله ی جیرجیرک

میان شکست سکوتم

ترا دوباره می خوانم

ای همیشگی

ای سبز

صدایت را از دورها می شنوم

اشنایی

مثل روز بر پوست آفتاب سوخته ام

تو نزدیکتر از آنی که می گویند

میان تب تند مهربانی

که دوسه روزیست سینه پهلو کرده

ترا می شنوم

اغوش خاطره ز داغی دستانت

هنوز گر گرفته است

اشک در التماس لحظه

مانده است

و فریاد در کوجه پس کوچه های

فراموشی

خاطره ات را می بوسم

خاطره ات را ...

 

چشم های من

چشم های من

این جزیره ها

که در تصرف غم است

این جزیره ها که از چهار سو

محاصره است

در هوای

گریه های "نم نم" است
 

 

زندگی چیست ؟

مرا به رجعت خورشید باور است هنوز

دل بسته ام به صبح سپید

به سپیدی بلند ترین تیغه خورشید

دل بسته ام به زندگی

زندگی چیست ؟

اندوخته بی دوام لحظه ها

 

که عشق مر کب سفر است نه مقصد حرکت

صدای پایی از انتهای کوچه می آیدکسی آرام مرا می خواند

بیا امشب ستاره بچینیم

آسمان منتظر است

و

دریا بی تاب

ابر سیاهی بر دلت خیمه زده می دانم

بیا

تا از ستاره ها برایت

فانوسی درست کنم دریایی

تا به حقیقت زلال چشمه برسی

که آن وقت تو دریایی

و بی نیاز

ای مسافر!!

حرکت کن

راه دراز است و پر خم

و تو کوله باری ازعشق داری

همین  کافی است

که عشق مر کب سفر است

نه مقصد حرکت.

 

بغض تازه

بغض تازه

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن  ِ بیهوده  خسته اند

انگا ر سالهای  زیادی ست  بی جهت

امید  خود  به این دل ِ دیوانه  بسته اند

ازشور و مستی  ِ پدران ِ  گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ،  تورا  شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

 

ثانیه ها از پس ثانیه ها در تاریکی مطلق بی صدا وآرام می آید.
امشب میهمانیست میهمانی ثانیه ها در خانه ی تاریکی ها و من در میان تاریکی ها به دنبال گمشده ام می گردم اما گویی من جزئی از خود را گم کرده ام !
هیچ سوسوی از نور نیست !
..... من تمامیتم را گم کرده ام .....
لحظه ها مرا ازخود دور می سازد و به میهمانی بادبادک های کاغذی می برد ........ رو به اوج ........ !!!
اوج میگیرم روی طاق آبی آبی دور از سفره ی سیاه آسمان !!
اوجی از جنس توهم !!!
بی اختیار دستی به ستاره های اطلسی خیالم می کشم وچشمان بسته ام را راهی جاده ی خواب های شیرین کودکی می کنم.
من در جهالت به اوج خود رسیده ام  

 

ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز این چنین غمگین نیافت
باغ، هرگز این چنین تنها نبود

تاج های نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد در سینه تان
صبح می خندد خودآرایی کنید!
اشک های یخ زده، آیینه تان

رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!

روزگاری، شام غمگین خزان
خوش تر از صبح بهارم می نمود
این زمان – حال شما، حال من است
ای همه گل های از سرما کبود !

روزگاری، چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه ی مهتاب را
این زمان – دور از ملامت های ماه
چشم می بندم که جویم خواب را

روزگاری، یک تبسّم، یک نگاه
خوش تر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود

روزگاری، هستی ام را می نواخت
آفتابِ عشقِ شورانگیزِ من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه ی از آرزو لبریز من

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگی در لای رگ هایم فسرد
ای همه گل های از سرما کبود... !

فریدون مشیری

 

گلدا ن دل روبه خشکی است

چشم درراهم.......
یبا زودتر ای صدای گرم عشق
که سالهاست شور زندگی را
درگوشم زمزمه می کنی
بیا تا دگر بار باتو جوانه زنم
باتو سبز شوم.............. چونا ن بهار
فقط باتو می گویم
خسته ام .............. خسته
ازهمه کس وهمه چیز............ جز تو
تو و دل شوره ها یت
تو ونوا زش ها یت
تو و گرمی دستهای مهرافشانت
ای قدیمی ترین وماندگار ترین عشق
دوستت دارم
بی بهانه وبسیا ر
زودتر بیا ........... گلدا ن دل روبه خشکی است

 

پشت هر چهره

پشت هر چهره شهری است

کوچه هایش پر رمز پر راز

آسمانش چشم

گاه باران گاه آبی

وزمانی پر پرواز کبوترها

باغ این شهر پراز قاصدک است

همه اینجا منتظرند

چشم به راه

خاک این شهر پراز خاطره سبز مسافرهاست

نقدی باید زد

قصه بکر شنیدن دارد

پشت هر چهره شهری است

پرشمع

پر نذر

آرزوها بادبادکهایی رقصان

در هوا سرگردان

فرصتی باید برای دل بستن

دیدن....

پشت هر چهره شهری است

دروازه لبخند کجاست؟؟؟؟؟

 

خودشکن

خودشکن

 

 

این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و
خیره در منست
به گفتم خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست

 

چندمین بودم؟

در دست گرفتی مرا

و چون یک سیگار تا ته کشیدی

چندمین بودم؟

نمی دانم

 

در دست گرفتی مرا

و چون یک سیگار تا ته کشیدی

چندمین بودم؟

نمی دانم

کاش بابات می شدم

وقتی خدا تو رو آفرید بهم نیگا کرد

پرسید باباش میشی یا عاشقش؟

گفتم بیاد ببینمش

دیدم

عاشقت شدم

اما کاش بابات می شدم

تا با یه سیلی بهت می فهموندم

عاشق ها عروسک های تو نیستند

 

دو به دو

دو به دو می روند

 دو پرنده در مه

 دو اسب در جاده

 دو قایق در اسکله

من دو ندارم!

در مدرسه تا یک بیشتر نخوانده ام

و دفتر ریاضی ام پر از تمرین های شعر است.

 

زمزمه صدای تو در گوش من

زمزمه صدای تو

در گوش من همیشه جاریست

چه در خلوت چه در اشوب

دیده ام به هر جا مینگرد

به دنبال آنیست که تو دریابد

ذهنم به هر نقطه ای که تنگنا میدهد

در ان وسعتی از تو برای من باز میکند