معلم گفت عشق چند بخشه؟
یه بار دستم رو از بالا پایین اوردن
و با خوشحالی گفتم: یه بخش!
ولی وقتی تو رو شناختم فهمیدم عشق سه بخشه:
1- عطش دیدن تو
2- شوق با تو بودن
چیه دلم،گرفتی
واسه چی داری گریه میکنی ؟
چیه دلم،شکستی
واسه کی داری گریه میکنی ؟
چیه دلم، غریبی
چی دیدی داری گریه میکنی ؟
میگی گذاشته رفته
اونی که مثل نفس تو بود
میگی دلتُ شکسته
اونی که همه ی کس توبود
میگی دیدی نموندش
پای همه ی حرفهایی که زده بود
دل من میدونم داری دیوونه میشی
امابازبی خیالش
دل من میدونم داری ویرونه میشی
اما بازبی خیالش
اگه یه روزعاشق شدی وخواستی بهش بگی دوسش داری اول ببین چقدرآمادگی داری
ببین میتونی بهش دروغ نگی
ببین میتونی باهاش صادق باشی یانه
اگه دیدی هنوزیه چیزایی داری که نمیتونی بهش بگی هیچوقت پا جلو نذار
یه چیزدیگه اگه یه موقع دیدی عاشق شدی جلو نره چون عشق مساوی با هوسه
ولی اگه دیدی باتمام وجوددوسش داری
اگه دیدی بدون اون قلب دردمیگیره خودت روباورداشته باش وبرو جلو ومطمئن باش به نتیجه میرسی
دخترک همیشه میگفت: من برای نجابت وفا و زیباییت عاشق تو شدم. پسرک برای روز تولدش سه حیوان خانگی به او هدیه داد... اسب سگ و یک پرنده زیبا! تا دخترک خواست دلیل اینکار را بپرسد... پسرک رفته بود. برای همیشه...
یکی پرسید زندگی زیباست؟
آن یکی جواب داد:زندگی نه تنها زیبا نیست بلکه اجباری است
یکی پرسید:اجبار از سوی آدمی؟
آن یکی جواب داد:اجبار از سوی خدا برای آدمی
یکی پرسید:چرا آدمی باید تسلیم این اجبار شود؟
آن یکی جواب داد:جون انسان است که میتواندزندگی رازیبا ببیند
یکی پرسید زندگی چگونه زیبا میشود؟
آن یکی جواب داد:زندگی زیبا نیست زندگی را زبیا باید دید
نامه ای از خدا ...
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم<<
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ،
" با عشق ، خدا"
زندگی زد،آدم رقصید
آدم رقصید،زندگی عرق کرد.
زندگی عرق کرد،آدم چایید.
آدم چایید،زندگی تب کرد.
زندگی تب کرد،آدم لرزید.
آدم لرزید،زندگی ترک برداشت.
زندگی ترک برداشت،هیچ کس درد آدم را نفهمید...
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه میخواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت:
«بر شانه های تو...»
بر شانه های تو
میشد اگر سری بگذارم،
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که میتوانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند
فریدون مشیری
یِه نفر شعر شرقی واسه من هدیه بیاره
شعری از دیارِ بارون که پُر از عطرِ بهاره
من اگه شرقی ِ خستم، هنوز از پا ننشستم
توی ِ طوفان حوادث، سر ِ سوزن نشکستم
می خوام از شرق بخونم، که تو اوُن کاوه درخشید
سرزمین رُستمُ زال، آسمونِ تختِ جمشید
می خوام از شرق بخونم، از کَمان تیر ِ آرش
از دیار ِ سبز ایران، از شجاعت سیاوش
بخونم ازعشق ِ شرقی،قصّه ی خسروُ شیرین
نیسُتونُ تیشه وُ دل، لیلیُ یه عشق ِ دیرین
بخونم از زن ِ شرقی، که با عشقم آشنا کرد
رنگِ آبی زدُ بخشید، به شبای خلوتُ سرد
بخونم از اوُن دیاری، که زِ داغِ غصّه پیره
ولی با تموم درداش هنوزم بیشه ی شیره
ما اگه چشمارُ بستیم، هنوز از پا َننِشستیم
وطن ای کلامِ زیبا تُو بدون عاشِقِت هستیم...
شاعر: مهدی اکبری