من نشانی از تو ندارم .....
اما نشانی ام را برای تو مینویسم
در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار
خیابان غربت را پیدا کن ووارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو ...
کلبه ی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام ..
در کلبه را باز کن ...
به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن
مرا خواهی دید
با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار است پشت دیوار دردهایم نشسته ام
گلایه حرفِ آخر ِ
حَرفترین ِ واژه ها، سکوتِ محض ِ نازنین
تو لحظه ی سکوتِ من، صدای ِ فریادُ ببین
تو هِق هِقِ ترانه ای، که بی تو از تو خوندمِش
تمومِ قلبِ قصَّمُو، به دستِ تو شِکوندَمِش
عروجِ سبزِ هر نَفَس، پَر زَدن اَز پُشتِ قفس
رو لحظه ی عروجِ من، قدم بزن هَوَس هَوَس
کویر خشکُ بی علف، خیسترین چشمُ داره
بذار رو خُشکی ِ دلم، چشمِ تُو بارون بباره
شادترین شعرِ شَبم، سرودِ با تُو بودن ِ
امّا تموم عُمر ِ مَن، صرفِ غزل سُرودَن ِ
رازترین حرفای ِ دل، تو عُمق ِ چشمِ هر کَس ِ
تو چشمِ من یه بُغضیِه، که از غمِ تُو می رس ِ
بازترین پنجره ها، همیشه رو به ساحلِ
تو شعر ِ امشبم ولی، دریچه اسم ِ فاعِلِ
سردترین فصلِ زمین، وقتِ سکوتِ جنگلِ
تو فصلِ سردِ عاشقی، حضور ِ تُو یِه مشعلِ
رو آخرین پرده ی شب، نقشِ تُو نقِش ساغر ِ
تو جاده های بی سفر، گلایه حرفِ آخر ِ....
شاعر: مهدی اکبری
ال فاق جنی که میان شکاف شب و روز زندگی می کرد، به ندرت به دنیاهای جنیان سر می زد و خیلی کمتر به جهان انسان های فانی.
هیچ کس جز خدا و خود او نمی دانست جن ایمان داری است یا نه، به خاطرهمین همه در باره ی او مانند یکی از خودشان فکر می کردند.
جن های هر دو گروه به ملاقات او می آمدند تا داستانشان را برای او تعریف کنند.
تیاب، جن خاکستر ها به شکاف میان روز و شب آمد. با خنده گفت: «پسر عمو! می خواهم برایت داستانی بگویم.»
« چکار کردی تیاب؟»
جن خاکستر بیشتر خندید.
ال فاق گفت: «خوب پسر عمو بیا و فنجانی چای بخور. قصه ات را از ا ول برایم تعریف کن.» وقتی چای در حال دم کشیدن بود تیاب پرسید: «مردم دشت سرخ را می شناسی؟ آنهایی که کنار رودخانه زندگی می کنند؟»
ال فاق سرش را تکان داد تا تیاب ادامه بدهد.
جن خاکستر گفت: «طاعون سراغشان آمد و هر خانه ای کشته ای داد. هیچوقت چنین ناله وزاریی نشنیده بودم. صدای غم زنده ها بود که من را به آن جا کشاند. آ ن ناله ها را باد آورد... تصادفا" یکی از آن ها را شنیدم.»
ال فاق گفت: «ادامه بده.»
«از خانه ای ناله ی شدیدتری شنیدم. آن جا زنی لباس هایش را پاره می کرد و موهایش را می کند. شوهرش سعی می کرد دست های او را بگیرد. او هم گریه می کرد اما نه مثل زن. صورت مرد خیس بود اما آرام گریه می کرد. جایی که زن دست هایش را باز کرده بود خون آلود بود. کمتر چنین گریه ای شنیده بودم. خیلی لذیذ بود . فکر کردم میتوانم چیزی گیر بیاورم.»
ال فاق گفت: «یک حادثه ی بد» و چایش را هورت کشید.
تیاب گفت:« بهتر از بدبختی صرف. حالا گوش کن. دور خانه چرخیدم و در هفت نقطه سایه ی فرشته ی سیاه را پیدا کردم. از شروع طاعون هفت بار آمد ه بود و هفت رو ح با خودش برده بود. حدس زدم باید بچه هایشان را برده باشد. زن هفت بچه زاییده بود و حالا همه ی آنها مرده بودند. وقتی به شدت گریه می کرد اسم آن ها را زیر لب تکرار می کرد» و اسم ها را به ال فاق گفت.
«شوهرش سعی کرد آرامش کند اما بی فایده بود. اسم اش را صدا کرد اما زن جواب نداد. وقتی سعی کرد در چشمایش نگاه کند زن صورت اش را برگردند.»
« غم اش خیلی بزرگ بود.»
«شاید ، شاید. منتظر شدم تا مرد خوابید. چشم های زن هنوز باز بود گرچه تاریک تر از این بود که چیزی ببیند. به طرف اش خم شدم و نجوا کردم: زن فانی من فرشته ی دروازه هستم و دعاهای تو را شنیدم.»
ال فاق پرسید: «فرشته ی دروازه؟»
«از خودم ساختم. اما به او گفتم قادرم بچه ها ی تو را باز گردانم به شرط این که به من ایمان بیاوری.»
« اگر فرشته ای این را می شنید چه؟»
پسرعمو از اسم هیچ فرشته ای استفاده نکردم . گفتم که از خودم در آوردم. به زن گفتم: بلند شو. برو بیرون. به طرف غرب برو. اینقدر برو که بیشتر نتوانی . علامتی از زنده شدن بچه ها به تو خواهم داد اما باید تنها کنار دریا بدون هیچ چیزی بمانی. دیگر هیچوقت نباید حرف بزنی. هیچوقت نباید دنبال بچه ها بگردی چون اگر یکی را پیدا کنی همگی دوباره می میرند.»
« و این معامله را قبول کرد؟»
«قبول کرد و بدون این که شوهر ش را بیدار کند بلند شد. با لباسی که به تن داشت راه افتاد. روز و شب راه رفت . از صحرا گذشت و از کوه ها . تمام راه را رفت تا لب دریا!»
« و تو بچه ها را زنده کردی؟»
تیاب خندید: «زنده کردم؟ پهلو هایش را گرفت و بیشتر خندید. خب پسر عمو هر کاری می توانستم کردم. هر کاری که در قدرتم بود. شب به او گفتم به آسمان شرق نگاه کند. ستاره ها از آسمان افتادند و من با افتادن هر ستاره اسم یکی از بچه ها را به او گفتم.»
« باور کرد؟»
«بیشتراز باور . و شیرینی کار هم همین جاست. من رفتم . وقتی شب بعد بر گشتم کنار دریا در غاری روی صخره پناه گرفته بود. گفتم: حالا گوش کن زن فانی. من فرشته نیستم. من جن ام. احمق تر از تو هم تا حالا ندیده بودم. زنده کردن بچه هایت مثل این است که بتوانم آفتاب را از غرب در بیاورم. لازم نیست اینجا بمانی و از گرسنگی بمیری. برو خانه . برو خانه.»
« رفت؟»
جن خاکستر ها بار دیگر خندید و گفت:« شگفتی کار اینجاست. او به من جواب نداد چون گفته بودم دیگر نباید حر ف بزند و باور نکرد چون گفته بودم باید به فرشته ی دروازه ایمان داشته باشد. بدون کلامی آ نجا ماند. بدون دوست فقط در غار به عنوان سر پناه. ثابت در ایمان به خدمتگزاری الهی که وجود نداشت.»
« اما پسر عمو تو که وجود داری.»
تیاب گفت: «بله من هستم.»
« از گرسنگی مرد؟»
«دریا نشینان او را پیدا کردند. برایش غذا آوردند. فکر کردند زن مقدسی است و دوباره خندید.»
« شوهرش چه شد؟»
«ا ین جزو قصه ی من نیست. شاید هنوز زنده باشد.»
« در کار او مانده ام»
تیاب ادامه داد:« من همه چیزش را از او گرفتم، حتی بیشتر از آن چه می خواستم و حالا حتی اگر چیزهایی را که از او دزدیده ام بازگردانم پس نمی گیرد. تا حال چنین دزدی ای شنیده بودی؟!»
ال فاق با انگشت های بلندش به صورتش ضربه ای زد و جوابی نداد.
شاید تیاب هم منتظر جوابی نبود.
وقتی جن خاکستر رفت. ال فاق از خانه اش در شکاف بین شب و روز خارج شد. به دنیای انسان های فانی رفت. خیلی طول کشید تا دشت سرخ را پیدا کرد و بیشتر تا خانه ای را با هفت سایه که اکنون دیگر در حال محو شدن بودند. مردی که آن جا زندگی می کرد لاغر بود با چشم هایی گود رفته.
ال فاق در انتظار شب ماند. بالاخره مرد به رختخواب رفت و در حالی که اسم زن اش را تکرار می کرد دراز کشید.
ال فاق در تاریکی به سوی او خم شد و گفت: «مرد فانی من فرشته ی دروازه هستم و دعاهای تو راشنیدم . همانطور که می ترسیدی زن ات هم مانند بچه هایت مرد. اگر به من ایمان داشته باشی همه را زنده می کنم.»
مر د پرسید: «می توانی؟»
ال فاق گفت: «بلند شو . برو بیرون. به سمت جنوب برو. تا جایی که می توانی راه برو آنقدر که بیشتر نتوانی. علامتی از زنده شدن زن و بچه هایت خواهم داد اما باید کنار دریا بمانی بدون هیچ چیزی و دیگر هیچ وقت حرف نزنی. هرگز نباید دنبال کسانی که دوست داشتی بگردی چون اگر یکی را پیدا کنی همه می میرند.»
مرد بلند شد. لباس پوشید ، عصایش را برداشت ورفت. در طول شب راه رفت . روز بعد هم همینطور. از صحرا گذشت. از دشت گذشت. ال فاق نامریی از پی او می آمد. وقتی همه ی راه را تا به دریا رفت. جن منتظر شب شد و آن وقت هشت ستاره که از آسمان شمال در حال افتادن بودند به او نشان داد و نام اعضای خانواده او را شمرد.
جن گفت: «به خاطر داشته باش هیچ وقت حرف نزن و دنبال آن ها نگرد. مرد در حالی که صورت اش خیس اشک بود سر تکان داد.»
« هر چه شد به من وفادار بمان»
مرد دوباره سرش را تکان داد و لبخندی خسته بر لب اش نشست. قیافه ای سپاسگزار به خود گرفت و درود فرستاد.
ال فاق گفت: «نه برایم درود نفرست. ارزش آن را ندارم.»
در نزدیک ترین دهکده خانه به خانه گشت و در گوش همه ی خوابیده ها نجوا کرد: « مرد مقدسی در کنار دریاست . او را پیدا کنید و مراقب اش باشید.»
ال فاق که شاید جن با ایمان و یا بی ایمانی است به شکاف بین روز و شب برگشت. اگر دنیا به آخر نرسیده باشد هنوز آن جا زندگی می کند.
جنی در شکاف شب و روز/بروس هالندراجرز/مهنازدقیق نیا
دست من خیلی حقیره که برات یه سایه باشه
آخه خورشید کی می تونه با شبی همسایه باشه
تو به من می گی همیشه دل تو که خوب نمی شه
گل پرپر بی ریشه می دونی بزرگ نمی شه
تو به من می گی همیشه یه وقت تنهات نذارم
اما خودت خوب می دونی من برات وجود ندارم
شاید بشه گفت جدایی, حسرت دل آدمهاست
درد عشق, غم غربته, این چیزیه که دل آدمهارو می سوزونه
بر خلاف همه که می گن عشق:
دوست داشتن,رسیدن,وصل شدن و... است
من می گم عشق:
نفرت,دورشدن,بریدنه
حتماً می گی چرا؟
نفرت چون بعداینکه عشق رو می فهمی از خودت متنفر می شی
که چرا دیر فهمیدی
نرسیدن به خاطر اینکه عشق یه راهیه که هرچی می ری نمی رسی
یعنی پایانی نداره و بی نهایته
بریدن واسه اینکه اگه کسی بخواد عشق رو بفهمه باید از خودش ببره
ولی بدون عشق نفس کشیدن هم دشواره
عشق
اگر عشق چیزیست فراتر ازتماسی ساده،
که هست،
گاه بس است چکیدن ناگاه شبنمی بردستت
ازبرگ گلی ناگاه سرت گیج میرود
گویی رطل گرانی زده ای
با جانی عطشناک
اگر عشق هزار تویی ست
پُر از آیینه های تابنده،
که هست
من گام بر آستانش نهاده و داخل شده ام
وتا امروز مسحور نور آیینه های آن
راه خروج را نیافته ام
خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که، بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که، منو از چشم تو میدید؛
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد، دوباره آخر جاده ست؛
خداحافظ واسه اینکه، نبندی دل به رویاها
بدونی با تو و بی تو، همینه رسم این دنیا
شاگرد به گندمزار رفت پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی ؟ و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلوتر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین خوشه تا انتهای گندمزار رفتم استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد جواب داد : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور .اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی . شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت وگفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم اگر جلوتر روم باز هم دست خالی برگردم .استاد گفت :ازدواج یعنی همین !