تو را ...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

 برای برفی که آب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر دود لاله های وحشی

 به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم 


دل تنگ

کوچک من!باز دل تنگ نگاهت مانده ام

تشنه کام آن لبان بوسه خواهت مانده ام

واژه هایت دیر شد ...این روح شاعر پیشه سوخت

در هوای شعرهای گاهگاهت مانده ام

سرکشی های تو عاشق تر از اینم می کند

گل به دست و شعر بر لب سر به راهت مانده ام

دل سپردن اشتباهی بود شیرین و قشنگ

تا همیشه وامدار اشتباهت مانده ام

گرچه این احساس کودک مانده رنجت می دهد

مادری کن با منی که در پناهت مانده ام

کوچک من! این پریشان کیست در چشمان تو؟

محو در آیینه ی چشم سیاهت مانده ام


مهربانم ای خوب

مهربانم ای خوب!

یاد قلبت باشد , یک نفر هست که اینجا

بین آدمهایی , که همه سرد و غریبند باتو

تک و تنها به تو می اندیشد

و کمی

دلش از دوری تو دلگیر است

....

مهربانم ای خوب

!

یاد قلبت باشد,یک نفر هست که چشمش

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش این است

,

زیر این سقف بلند, هر کجایی هستی , به سلامت باشی

و دلت همواره ,محو شادی و تبسم باشد

...

مهربانم ای خوب

!

یاد قلبت باشد

یک نفر هست که دنیایش را

همه ی هستی و رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده

و دلش می خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد

...

مهربانم ای خوب

!

یک نفر هست که با تو

تک و تنها , با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور

!

پر احساس و خیال است و سرور

!

مهربانم !این بار , یاد قلبت باشد

یک نفر هست که با تو

به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و آبی فردا برسی

...

 

حق با تو بود

حق با تو بود

جدار آرزوهایم را می شکنم

همه را روانه می کنم


به سوی قلم و کاغذی که روزی باد خواهد برد

چونان اندیشه های واهی که تک به تک آنها را


به شوق بهار روی گلبرگهای گلهای کنار پنجره ات نگاشته بودم


و باد پرپر کرد و برد


همیشه حق با تو بود...


می دانم


دستم به خورشید نمی رسد


چشمانم هم که بیهوده


آسمان سرگردان را می پاید


راستش را بخواهی


حتی نمی دانم برای پایان کدام جمله باید


شکل علامت سوال بشوم


تا جوابم را بدهی!


گاهی فراموش می کنم


برای درک فاصله ی من


تا غرور این حروف


اتنظار زیادی از تو دارم!

امان از دزدان واژه


تقصیر من نیست

باور کن قحطی واژه شده است


مطمئنم اگر سهراب هم حالا اینجا بود


مرا چون علامت سوالی واژگون


کنار شعرش می گذاشت


اما تو همچنان ...


مهم نیست


دیگر کار از کار گذشته است


بعد از غروب نمناک نگاه من و تو


خورشید هم درد بی درمان گرفته است


آری حق با تو بود


دستم به خورشید نمی رسید

کاری به کار عشق ندارم !

نه !

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار               

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا هر چیز و هر کس

که دوست تر بداری

حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد

از تو دریغ میکند

پس با همه وجودم خود را زدم به مردن

تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد

این شعر را هم نا گفته میگذارم  ....

تا روزگار بو نبرد ....

گفتم که ...

کاری به کار عشق ندارم !

دلال

به روی دل نوشتم من که این منزل فروشی نیست

سرائی که بیارامی لباسی که بپوشی نیست

 

به روی سینه بنوشتم که مشکل می پسندم من

به اِصرار و به اِستدعا،به کاری که بکوشی نیست

 

تو گفتی لااقل یکبار ، گویم دوستت دارم

بدان عشقم نمی آید و اشکال از خموشی نیست

 

که این جمله مَلالتها ، ریاضتها طلب دارد

چو جامی که بنوشانی ، چو آبی که بنوشی نیست

 

بِسان تو ، هزاران کس ، به عشقم مدعی بودند

برای ادعای تو ، دگر بیچاره گوشی نیست

 

به گِل مانده بزرگانی که طی الارض می کردند

تو را حتی ستوری ،مَرکبی،اسب چموشی نیست

 

تو عاشق نیستی ،ابله! تو دلالی،تو حیوانی

ز عشقم منصرف می شو،که کارِ هر وحوشی نیست

 بینش پژوه

فرصتی نیست

فرصتی نیست تا بیندیشم
فرصتی نیست تا رسیدن مرگ
من به امید قطره ای باران

له شدم زیر دانه های تگرگ

فرصتی نیست تا بیندیشم
وقت رفتن همیشه نزدیک است
جاده ها پر ز اشتیاق منند
آسمان هم همیشه تاریک است
فرصتی نیست تا بیندیشم
شعله شمع رو به خاموشیست
لحظه ها را ز یاد خواهم برد


می ترسم

می ترسم از نبودنت...

و از بودنت بیشتر!!!

نداشتن تو ویرانم میکند...

و داشتنت متوقفم!!!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.

و وقتی هستی" تو را" می خواهم.

رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام

خداحافظی ات به جنونم می کشاند...

و سلامت به پریشانیم!؟!

بی تو دلتنگم و با تو بی قرار....

بی تو خسته ام و با تو در فرار...

در خیال من بمان

از کنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت....

 

با من

بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من

بیا با من به شهر عشق رو کن خانهاش با من

نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن

دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من

بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم

اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من

نگو دیگر به من اندر دل اتش نمیسوزد

تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من

چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان

چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من

در این دنیای وا نفسای بی فردا

خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من


دیگر بس است

 

دلم می گوید بس است ! دیگر بس است .....

 

در انتظار مهربانی اش ماندن، انتظار عاشق شدنش ،

 

تا کی در انتظار یک کلام ماندن ((دوستت دارم ))!!!

 

مگر سخت است ،آخر چقدر سنگین است ؟!

 

وزنش را می گویم که به زبانت نمی چرخه ؟!

 

بس است ....دیوانه شدن بس،حال مثل او شدن ،مگر سخت است !؟

 

مثل او باش سنگ ...بی عاطفه ...سخت !!

 

دیگر دلهره داشتن یا نداشتن اش ،

 

خواستن یا نخواستن اش ،آمدنش بس است !!

 

کوله بار انتظار روی دوشم سنگینی می کند .

 

تلخی ها، ناکامی ها ،یادها ،خاطره ها ، بس است !!

 

می خواهد تمام شود ؟! رفتنت را حس کردم ،

 

رد پای مانده ربر احساسم :آرزو هایم

 

عاشقت بودم .....باورت شد .....

 

قسم خوردم و باز هم ،رفتی و من یاد گرفتم تلخ باشم مثل زهر

 

زندگی ام پرشده بود از هراس با دلهره ثانیه می گذراندم ،

 

دلواپسی ودقیقه های انتظار ....

 

گاه زندگی چقدر تلخ می شود .

 

حال می خواهم تمام شود کاش اصلا نشود .

 

عشق یعنی خرد شدن ،در خورد شکستن ،

 

حقارت ....... من عاشقم پس بس است !!

 

دلهره نبودنت ترس تنها ماندنم ،کم آوردم ؟!

 

منتظر این لحظه ای که گویم ... کم آوردم !

 

دلم هنوز برایت می تپد ، ولی رفتی ....کم آوردی

 

کاش لحظه اوج گرفتن آرزوهایت خاکستر بر باد

 

رفته آرزو های مرا هم می دیدی

 

می خواهم تمام شود ...... بس است دیگر

 

من آمدم ،تو نیامدی

 

من خواستم و نخواستی

 

من بودم و تو هیچ وقت نبودی !!!!

 

رفیق راه

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی

میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی

به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی

دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟

هنوز حوصله عشق در رگم جاری است
نمرده ام که غمت را به چاه می گویی

دوستت دارم ای امید محال

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

می کشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره می جویم

پار ساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه میگویم

 

آه...هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراه است

هرچه گفتم دروغ بود،دروغ

کی تورا گفتم آنچه که دلخواه است

 

تو برایم ترانه میخوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانه ی تو

از جهانی دگر نشانه دارد

 

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل (اری)و (نه)به لب دارند

ضعف خود راعیان نمی سازند

رازدارو خموش و مکارند

 

آه،من هم زنم ،زنی دلکش

در هوای تو می زند پرو بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال


دست مرا بگیر

 

ای نازنین جواب معمای من تویی

تنها چراغ روشن شبهای من تویی

وفتی دلم گرفت از انبوه ابرها

احساس آفتابی دنیای من تویی

ای سرو سربلند! دلم بال و پر گرفت

آواز آسمانی رویای من تویی

خونم به گردنت اگر از من جدا شوی

زیرا دلیل روشن فردای من تویی

امشب هوای کوه و بیابان به سر زده است

دست مرا بگیر که مجنون من تویی


 

بغض کهنه

خسته ام از بغض کهنه عشقی دوباره
سنگین تحملش تو صدام
...تو شعرام
به یاد تو قانع ام
نم می زنم غبار خاطراتمون و لحظه به لحظه
با خیسی چشام
که مبادا دچار مرگ لحظه ها بشن
باورش هم هنوز سخته برام
نیستسی و زنده ام به یادت
بغض من وا نمیشه نه تو صدام
...نه تو شعرام
خدایا یه دریا گریه می خوام
با جدایی هیچی تموم نشده
گذشت زمان تو رو برام تکرار می کنه
پیچیده عطر تنت توی فضای تنهاییم
پر شده از حضورت توی لحظه های بی کسیم
ما عشق هم بودیم
پس چی شد ...
حالا دارم می نویسم از تو تو شعرام
از خاطراتی که مونده برام
بغض عشقی که هنوز مونده تو صدام
تو شعرام...
از جدایی اگه خیلی گذشته
ولی برام مرگ یک ثانیه بوده
چون هنوز به عشق تو آلوده ام
بدون تو یه لحظه بی درد نیاسودم


نمی تونم ....

 

نمی تونم .... نمی تونم ...
هرجا میرم تو پیش رومی
بین خاطراتم خودم و گم می کنم
چه بیهوده...که تمام خاطراتم تویی
زمان رو میشمارم
حتی زمان یادآور توست
راه می روم
آه ه ه قدمهایت را کنارم حس می کنم، پا به پای من
می نگرم خاموش
خاموشییم را فکر چشمهایت می شکند
گوش می کنم به اواز سکوت
حتی سکوتم و ناقوس خاطراتت خاموش می کند
نمی دانم
نمی دانم...
دارم دست و پا میزنم توی مرگ لحظه ای بی تو
شاید بدنبال راه فراری از این همه بی تو بودن
راهی هست؟؟؟
نمی دانم
نمی دانم
چکنم با توی که در من بودی...
حالا که رفتی گویی هنوز در منی
یا شاید مرا نیز با خود برده ای
به...
نمی دانم
نمی دانم
چکنم..... صدای میاید که باید خورد را نابود کنم