مرا رها کرد

شبی غمگین شبی بارونی و سرد                  مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند                        مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است               ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستیم بود و ندونست                          که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید                      اگر چه تا ته دنیا صدا کرد

چرا

   چرا  آتیش  این  دل ،  کم  نمیشه          چرا  کارم   شده  ماتم ،  همیشه

          چرا  دلها شده ،  پاییزی  و سرد          چر ا بیرون  نمیره  از  دلم  درد

          چرا  بازی  شده ،  دنیا  برامون          چرا  گشته  دورنگی ها  فراوون 

          چرا دنیا  دلش ، از جنس  سنگه          چرا با  این  تنه  خستم ،  میجنگه 

          چرا زخمی  شده ،  قلبم  دوباره          چرا  کرده ،  دلم  رو  پاره  پاره

          داره دل میکنه، جسمم رو نابود          زده  رو  آرزوهام  ، مهر مردود

          میخواد تن رو تویه  آتیش ببینه          میخواد  تا  پای  خاکستر ،  بشینه 

          میگه رقتن به سمت دل ، گناهه          به  سوی دل بری ، عمرت تباهه

          همینه  جرم  تو ، باید  بسوزی          دم  از دم  برکشی  و  لب بدوزی

دلم تنگ است

دلم یک دنیا برات تنگ است


با خودم عهد کردم که به تو نیندیشم

نمیشود نمی توانم خیالت را از خاطرم محو کنم

وقتی اشک می ریزم شعر سهراب به خاطرم می آید

که می گوید:بهترین چیز رسیدن به نگاهی است

که از حادثه عشق تر است

و می خندم دانه های اشکم بر روی نوشته هایم می چکد

دفترم خیس میشودو برای چند لحظه آرام میشوم و

دوباره تو تمام ذهنم را پر می کنی

ودوباره ...


دل من

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
به سرش هوای حوا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت


عجیب است

عجیب است دوست داشتن.

وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ....

ونفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛

به بازیش میگیریم.

هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر،

هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر .

تقصیر از ما نیست ؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،

اینگونه به :((گوشمان خوانده شدهاند))


حالم بد است

حالم بد است مثل زمانی که نیستی!
دردا که تو همیشه همانی که نیستی!

وقتی که ماندهای نگرانی که ماندهای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!

عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی!

با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی؟

من بیتو در غریبترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

 

لذت غمگین بودن

چند وقتی است آنقدر سرم شلوغ است که حتی فرصت غمگین شدن را نیز ندارم. نمی دانی که چقدر لذت دارد، لذت غمگین بودن را می گویم. ولی نه هر غمگین بودنی. غمگینی که برای تو باشد لذت دارد. اصلا هر چه که برای تو باشد لذت دارد. ولی نمی دانم چرا این غمگین بودن لذتی بسی بزرگتر دارد برای من؟!! نمی دانم، شاید ... شاید برای اینکه باز امیدوارم. امیدوار به تو رسیدن. امیدوار به تو فکر کردن. شاید هم نه ... فقط دل خوش کردن است. ولی در هر صورت دوستش دارم.

آدمها گاهی برای خالی کردن خود دنبال بهانه ای هستند . بعضی وقتها با یک حادثه معمولی، بعضی وقتها با یک زیارت، بعضی ها در جمع، بعضی ها در خلوت. بهانه من برای خالی کردن خود در خلوت تویی و غم تو. نه اینکه از غمی که تو داری نه، که اگر بگویم آری دروغ گفته ام. نمی گویم از غم هجران تو، که اگر این را نیز بگویم باز دروغ گفته ام. توصیفش شاید بشود همان لذت غمگین بودنی که گفتم. ولی این را می توانم بگویم که این غمگین بودن برای توست، ولی چگونه؟ خود نیز نمی دانم...

گاهی وقتها فکر می کنم یعنی آدم اگر کسی را دوست داشته باشد و به آن برسد بعد از آن لذت غمگین بودن چه می شود؟ جای خود را به کدام لذت می دهد؟ نمی دانم، هنوز به جواب نرسیده ام. ولی شاید مثل الان که وقت تجربه این لذت را ندارم، آن موقع نیز وقت نداشته باشم؟!!! شاید آنقدر لذت های دیگری وجود دارد که دیگر این لذت را لذت حساب نخواهم کرد؟ شاید ... ولی به قول معروف باید حال را چسبید و این حال به من می گوید لذتی بالاتر از لذت غمگین بودن نیست. می خواهم الان غمگین تو باشم. نمی خواهم به هیچ چیز دیگر فکر کنم. فقط و فقط غمگین تو باشم


بر سنگ قبر من بنویسید

 

بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود

اهل زمین نبود نمازش شکسته بود

برسنگ قبر من بنویسید شیشه بود

تنها از این نظر که سراپا شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود

چشمان او که دائماً از اشک شسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری

برای هر تیشه و تبر دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

کل عمر پشت دری که باز نمی شد نشسته بود

 

عهد

نمیتــــــــــــــــوانم عهـــــــــــــــــد کنم که تغییر نخواهم کرد
نمیتــــــــــــــــوانم عهـــــــــــــــــد کنم که خلقیات متفاوت نخواهم داشت
نمیتـــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــد کنم گاهی احساسات تو را جریحه دار نخواهم کرد
نمیتــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــد کنم که آشفته نخواهم شد
نمیتـــــــــــــوانم عهـــــــــــــــــــد کنم که همواره قوی خواهم بود
نمیتـــــــــــــوانم عهـــــــــــــــــــد کنم که قصوری نخواهم کرد
امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا....
میتـــــــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــد کنم که همواره پشتیبان تو خواهم بود
میتـــــــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــد کنم که افکار و احساستم را با تو سهیم خواهم شد
میتـــــــــــــــــوانم عهـــــــــــــــــــــد کنم که تو را آزاد خواهم گذارد تا خودت باشی
میتــــــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــــد کنم که هر کاری بکنی درکت خواهم کرد
میتــــــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــــد کنم که با تو کاملا صادق خواهم بود
میتــــــــــــــــــوانم عهـــــــــــــــــــــد کنم که با تو خواهم گریست و خواهم خندید
میتـــــــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــــد کنم که کمکت خواهم کرد به هدفهایت برسی
امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا....
بیش از همه میتـــــــــــــــــــــوانم عهــــــــــــــــــــد کنم که

دوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت خواهم داشــــــــــــــــــــــــــــــت

تو می آیی

 

تو می آیی بهانه ی من........

تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم

و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،

در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !

امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری

تو می آیی !

تو می آیی بهانه من ،

و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،

جوانه می زند ،

لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،

تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،

تمام لحظه های بی تو بودن را ،

تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،

شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،

به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد !

تو می آیی بهانه من ،

تو می آیی ،و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و

تنها به شوق تو ،سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید


چقدر دوستم داری ؟

گفت : به من بگو چقدر دوستم داری ؟
گفتم :
تو را به بلندی کوهها و پهنای دشتها و به زیبایی گلها دوست دارم .
تو را به اندازه وجودت دوست دارم
زیرا .....
هیچکس را بدینسان دوست نداشته ام !
باحسرت سری جنباند و گفت :
متاسفم از اینکه نمی توانم حرفهایت را باور کنم
زی
را
قلب کوچک من تحمل ،
عشق بزرگ تو را ندارد....


چیزی نمانده است

ناباورانه عشق مرا جار میزند
 
چشمی که فال اشک در انظار می زند
 
گاهی سکوت در شب یلدای خانه ام
 
چنگی به قلب خسته یک تار می زند
 
در بی فروغ چشم تو چشمان خسته ام
 
چون ابر سر به گریه بسیار می زند
 
چندی است بی تو عاشق ولگرد خسته ات
 
در کوچه های خلوت غم زار میزند
 
دیوانه وار عاشق اواره ات هنوز
 
سر بر سکوت سنگی دیوار میزند
 
چندی نمانده است ببینی که شاعری
 
خود را گه در فراق تو بر دار میزند


زنده وار


چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری 

 

کاش هرگز بزرگ نمی شدیم

چشمهایت را ببند

به دوران کودکیت برگرد

بچه که بودی از زندگی چه میدانستی؟

نگاهت معصوم بود،
و خنده های کودکانه ات از ته دل،

بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها

و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات.

بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت،

دوست داشتنت پاک و بی ریا بود،

و بخشیدنت با رضایت ،

چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،

و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!

چه شد؟
بزرگ شدی؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد،

و خنده هایت از سر اجبار،
اگر حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی ،
یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی
می بخشی در حالی که رنجیده ای،
با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی،

برگرد !
باز هم کودکی باش سبکبار
روحت را آزاد کن

به خودت کمک کن تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه که تنها خودت باشی،
می توانی، تنها اگر بخواهی

باز هم زندگی کن،
در انتظار لبخند گرم کودکانه ات

می توان بود؟....

کاش هرگز بزرگ نمی شدیم

یک سلام دوباره

" یک سلام دوباره "

این ساده ترین هدیه من است، هدیه ای غرق درشکوه

هدیه ای از قلب عاشقم برای قلب عاشقت

مزین با اشک های شبانه ام

و پیچیده در صندوق اسرارهای جاودانمان

هدیه ای که به آسانی به دست نیاورده ام

نه به آسانی آشنایی نگاههایمان و نه به آسانی پیوند دلهایمان

این هدیه ای است از قلب عاشقم برای قلب عاشقت

یک سلام دوباره، برای شکفتن شکوفه عشق در قلب زمستانی ات

برای یادآوری سلام ها و پیمان ها و دردهایمان

برای توآورده ام این هدیه را این سلام را

هدیه ناچیزم فدای قدم های پراز تردیدت

بیا، بیا و بپذیر هدیه ناچیز مرا

چشم های منتظرم را پاسخی ده

اگر پذیرای سلام من باشی این چشم ها تا افق برایت اشک شوق خواهند ریخت

و لبهایم از ترنم پاسخ تو دست دوستی با لبخند خواهند داد