شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
...
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد .
...
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم
دیر گاهیست
دل من می پندارد
دل هر کس دل نیست
قلبها از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
بی وفایی تا به کی از پا فتادم نازنین
بر دلم از عشق تو داغی نهادم نازنین
من که هم چون کوه بودم در دیار عاشقان
برگ کاهم کردی دادی به بادم نازنین
من یاد گرفته ام ...
" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
می گویند :
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...
دنبال گودالی از تعفن می گردند ...
.
.
.
دیشب ...
که بغض کرده بودم ...
باز هم به خودم قول دادم ...
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین ساده گی ...
کاش رویاهایمان روزی حقیقت می شدند
تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند
سادگی، مهر و صفا قانون انسان بودن است
کاش قانون هایمان یکدم رعایت می شدند
اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشمهامان باصداقت می شدند
گاهی از غم می شود ویران دلم، ای کاش
بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند
پشته هر چهره شهری است
کوچه هایش پر رمز پرراز
آسمانش چشم گاه باران،گاه آبی
وزمانی پر پرواز کبوترهاست
باغ این شهر پر از قاصدک است
همه این جا منتظرند،چشم به راه
خاک این شهر پراز خاطره سبز مسافرهاست
نقدی باید زد،قصه بکر شنیدن دارد
پشت هر چهره شهری است
پرشمع،پرنذر
آرزوها بادبادکهایی رقصان در هوا سرگردان
فرصتی باید
برای دل بستن،دیدن
پشت هر چهره شهری است
دروازه لبخند کجاست؟...
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت،بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آئینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من، نه؛ فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و شاید هزاران شاید دیگر، اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
من محکوم شدم به تنهایی...
کوله بارم را به دستم دادی و مرا از جزیره قلبت تبعید کردی به
دوردست ها...
آنقدر دور که هوای برگشتن به سرم نزند...
تو برای مجازات کسی که نمی دانست مرتکب کدامین گناه بود
که مجازاتی این چنین سنگین برایش رقم زد نیازی نبود وامدار
این همه فاصله شوی...
شایداین من بودم که نمی دانستم درآستان قصر پادشاهی
قلبت صادقانه دوست داشتن جرم است و گناهی بزرگ...
نترس...سرزنشت نمی کنم...نای برگشتن را هم ندارم ...
همان یک ذره نیرو و توانی را هم که داشتم خرج دلتنگی هایم
کردم...
درست است ناعادلانه مجازاتم کردی... و در کمال بی انصافی و
نهایت دلبستگی مرا از خود راندی...
اما آیا می دانستی هنوز هم تویی آن پادشاه کلبه حقیرانه
قلبم؟؟؟؟
. سکوت عجیبی دارد اینجا
دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت،
خنده هایت و نوشته هایی که ...
با خود چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟
دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت،
وقتی بلند بلند می خوانمت
تنهایی عجیبی است، دیوانه ام می کند گاهی
وقتی می دانم دیگر برق چشمانت را توان دیدن نیست ...
کاش اینجا بودی، درست روبروی من!
سکوت می کردیم و در آن سکوت می خواندیم همدیگر را!
خانه ای ساخته ام
پلکانش همه مهر،دربهایش احساس
شیشه اش آینه ادراک است
آه اما خانه
ساکنش درویش است ، آن تهیدست خیال ، آن تهیدست رفیق
او کسی می خواهد رغبت یکرنگی در وجودش باشد
او کسی می خواهد که وجودش باشد
رنج ابیات دلش را خواند ، هیجان نگه اش را داند
او کسی می خواهد ، نی لبک زن باشد
بربط و ضرب و سه تار
همه فرمانبر دستش باشند
ماه وخورشید و فلک ، همه محو نگه نرگس مستش باشند
او تو را می خواهد
نغمه اش شیوا کن
خانه اش زیبا کن
ترسم از این بود
دوباره دل باختن
دل به روزنه ی نور بستن
رفتن و رفتن
بوسیدن و اشک ریختن
بی تابی و بی قراری
تکرار سکوت بعد از طوفان
تنهایی و قلم و یه تیکه کاغذ
نوشتن از حماقت
چی شد که ترس پشت عشق پنهان شد
چی شد دوباره نقطه سرخط
چی شد...
من پایان بودم و...
چی شد آغاز شدم
نمی دانم
نمی دانم
با توام،با تو،خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از این که برسم،دوستی را بردند
یک نفر گفت به من باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
با توام،با تو، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟
من که هر جا رفتم
جار زدم
این قلب حراج شده
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
هیچوقت اما
هیچکس قلب مرا قرض نکرد،
هیچکس دل نخرید
با توام،باتو،خدا
بیا،این دل من،پس مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
چه امید بندم در این زندگانی که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد پیام وفایی از این زندگانی
بنالم ز محنت همه روز تاشام بگریم زحسرت همه شام تاروز
تو گویی سپندم بر این آتش طور بسوزم ازاین آتش آرزوسوز
بودکاندرین جمع ناآشنایان پیامی رساندمرا آشنایی؟
شنیدم سخنها زمهر و وفا.لیک ندیدم نشانی زمهرووفایی
چوکس بازبان دلم آشنانیست چه بهترکه ازشکوه خاموش باشم
چویاری نیست مراهمدرد.بهتر که ازیادیارن فراموش باشم
ندانم درآن چشم عابدفریبش کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرانگاهش چنین دل شکاف وجگرسوز ازچیست؟
ندانم درآن زلفکان پریشان دل بیقرارکه آرام گیرد؟
ندانم که ازبخت بد آخرکار لبان که ازآن لبان کام گیرد؟
دکتر علی شریعتی
پنجره ی رویایی
.......شـاید این صفحه همان پنجرهء رویایی است
...که من از شیشهء شفاف لغات
!!روی زیبای تو را می بینم
..گاه تابیدن مهتاب حضور و نسیمی که معطر به تو و شادابی
است
...می خورد بر تن این پنجره ی رویایی
...واژه ها می خوانند غزل مستی تو.....شعر بیتابی من
!و گل هر کلمه رنگ عشقی دارد
که در اندیشه من
....!رنگ چشمان تو است
ای صدایت پر از آرامش روح
و دلت آینهء پاک وجود
باورت هست که من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به یاد نامت همه شــب تا به سحر بیدارم؟؟؟؟
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بیطاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهائی از فیض جنون دارم به دست
گوشه ی ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان را از کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان ؟کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله ی آهی شراری شد مرا