قصه باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه ام سیاه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم به غم زمونه خندید
آسمون قصر جونونی
آسمون تشنه خونی
آسمون مست گناهی
آسمون چه رو سیاهی
اگه زندگیم عذابه یه حباب روی آبه
من به گریه هام می خندم
می گم همش یه خوابه
ترسم که چشم مست تو امشب دل ما بشکند
هر چشمی بد مستی کند یکباره مینا بشکند
امشب چه بشکن بشکنی ساقی براه انداخته است
گاهی دل خود بشکند گاهی دل ما بشکند
در راهرو تالار زندگی قدم زدن زیباست . بر قابهای دیوار آن تالار نقشهای متفاوتی است که هر یک داستانی دارد و این داستانها هر یک به نوعی پایان می یابد...
دوست داشتم تا در تالار زندگی تو نقشی باشم که هیچگاه فراموش نکنی و با هر نگاه بتوانی مرا ببینی.
بیایید در زندگی در این فرصت کم برای هم یک خاطره خوش باشیم و هیچگاه تابلوی کمرنگ یا بد نقش نباشیم.به هم مهر بورزیم و در این مهر ورزی رسم دوستی را پاس بداریم.
می دانم شاید برای من تو او و هر کسی دوست داشتن را معنایی است اما آنچه مسلم است نفس دوست داشتن و عشق ورزیدن یکی است و اگر آینه چشم مان را پاک کنیم در آینه دل
همه مان صفایی هست به قول یک آدم معروف شاید هم گمنام زندگی معمایی برای گشودن نیست رازی است که در ان زندگی می کنیم !
شروع این حرکت دست ما نبود اما در آن جاری هستیم اگرقصد داری به انتهای راه که می رسی عذاب خاطرات بد و دلتنگی روزهای خوش باری بر خستگی این مسیر
پر پیچ وتاب نباشد رسم مهر بانی را فراموش نکن تو هم می توانی در این مسیر در گذر از بایدها و نباید ها با اندیشه گام برداری خودت بنا کنی این پایه های ویرانی را اگر هست و خودت نقش
بیافرینی از دل سنگ و شور بپاشی به آسمان دلها و رویا را به دست باد بسپاری و حقیقت خوبی و پاکی را در رگ زمانه سخت جاری کنی روان شو بیا وقت پرواز را در دل چار دیواری اتاق تنهایی
ات نشکن پر بکش. باور کن که پریدن از روی حصار ها در انحصار بال های رنگا رنگ پرندگان و پروانه ها نیست .همسفر ما باش می خواهیم تا انتهای این دیوار را با هم پرواز کنیم و.....
دستت را به من بده تا در این اوج دنیا بسازیم نه با دنیا بسازیم
لیلی قصه اش را دوباره خواند. برای هزارومین بار و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد.
لیلی گریست و گفت :کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغیر نخواهد داد.
لیلی قصه ات را عوض کن.
لیلی اما ترسید
لیلی به مردن عادت داشت .
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود.
خدا گفت : لیلی عشق می ورزد تا نمیرد دنیا لیلی زنده می خواهد
لیلی اه نیست لیلی اشک نیست لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست
لیلی زندگی است لیلی زندگی کن .
اگر لیلی بمیرددیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟
چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار اما نه به قصد مردن.
که به قصد زندگی و ان وقت به یاد اوردکه تاریخ پر بود ه از لیلی های ساده گمنام.
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است
و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است نام دیگر انسان
ذهن ما باغچه است .....گل در آن باید کاشت
.......و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید......
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشت هرزگی آن علف است.....
وقتی خداوند شما را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد
کاملا به او اعتماد کنید
چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:
اوشما را میگیرد اگر بیفتید..........یا اینکه.........
یادتان میدهد چگونه پرواز کنید.......
برای چشمهای تو.... چقدر کوچک است واژه های من!
برای گفتن ترانه ای نمی رسد به تو شعرهای من!!! ودستهای گرم تو شد آ شیانه ی کبوتران خسته ای که هر سحر نگاه میکنند به بال های بسته ای!!!!
دستهای گرم تو بوی ستاره میدهد... درخت خشک قلب من کناره تو جوانه میدهد!!!
مهتاب غمگین بود.
می گفت زندگی را دوست ندارد.
ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست.
کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند. ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود.
دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند ولی فایده ای نداشت.
گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید. آسمان و کهکشان هم خندیدند .
وقتی شقایق مرد ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن ، به آنها چند قطره آب قرض دهد .
جویبار آهی کشید و گفت : آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود و آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است .
گلها گفتند : راست می گویی ،
چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟
جویبار پرسید : مگر شقایق زیبا بود؟
گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود .
جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم .
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست , سیب هست , ایمان هست .
آری
تا شقایق هست , زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است , مثل یک بیشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم , که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت , بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است , که مرا می خواند.
نشانه عشق
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود،چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت.شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام"گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر
نزد شیوانا آمد و گفت که دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند؟شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید :چگونه می فهمی که عاشق شده ای!؟ پسر گفت:هر جا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود.در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم.!
شیوانا گفت:اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیزمجبوراست به پدرش در کار آشپزی کمک کند.آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز
میکند."ابر نیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:به این موضوع فکر نکرده بودم.خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر میگرفتم.
شیوانا تبسمی کرد و گفت:پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت نکن!
دو هفته بعد"ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت:نمیتواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند.هرجا میرود او را میبیند و به هرچه فکر میکند اول و آخر فکرش به او ختم میشود.شیوانا تبسمی کرد وگفت:اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر توفردی زشت و خشن باشد.آیا به زیبایی نه چندان او فکر کرده ای!شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کمبودن زیبایی او باشد!؟پسر کمی در خود فرو رفت وگفت:حق با شماست استاد!
این دخترک کمی هم پیر هست و چند سال دیگرشکسته میشود.آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!شیوانا تبسمی کرد و گفت:"پس بدان که عشق و احساس تو به این دخترهوسی زود گذر والتهابی گذرا بیش نیست.
پسرک راهش را کشید و رفت.یکی ازشاگردان خطاب به شیوانا که چرا بین عشق این دوجوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها میشوید.
شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:"هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست.عشق لازم است و"ابر نیمه تمام" هنوزچیزهای دیگر را بیش از دختر آشپز دوست دارد."
میدونم که روزی بازم به وب من میای . چون خیلی ....
اما بخون تا بدونی ....
همیشه صداقتو به غرور و ترس و خجالت ترجیح بده و برای خودت باش....
من ارزش اینو نداشتم که دروغ بگی ...
و یادت باشه برای من همیشه ارزشمند بودی و هستی ...
اگه یه روز بغض گلوت و فشرد ، بهت قول نمی دم که می خندونمت
ولی می تونم باهات گریه کنم ....
اگه یه روز نخواستی با کسی حرف بزنی بهم بگو ....
قول می دم خیلی ساکت باشم
اگه یه روز خواستی در بری حتما خبرم کن ....
قول نمی دم که ازت بخوام بمونی اما می تونم همراهت بدوم
اگه یه روز سراغم و گرفتی و خبری ازم نشد یه سری بهم بزن ....
احتمالا بهت احتیاج دارم
اما اگه یه روز رفتی و برنگشتی بهت قول نمی دم که منتظرت می مونم
اما ازت می خوام وقتی آمدی یه شاخه گل روی قبرم بذار
بخاطرت غمگین بودم و همه فهمیدن ... بهم خندیدن ... مهم نیست
همه فهمیدند که عاشق تو شدم ... بهم خندیدند ... مهم نیست
بخاطرت غرورمو شکستم ... همه تعجب زده شدند ... مهم نیست
بخاطرت مردونگیمو زیر پا گذاشتم ... همه بهم اخم کردن ... بازم مهم نیست
بخاطرت زندگیمو دادم ... همه حیرت زده شدند ... مهم نیست
گفتم عاشقشم همه مسخره ام کردند ... بیخیال ...
خوب هم بهم خندیدن ... هم مسخره ام کردند ... هم غرورمو شکستم ... هم زندگیمو باختم ... و هم ....
دیگه چی برام مونده ...
فقط هم بخاطر تو بود
حالا هم بخاطر تو اینا رو تحمل می کنم ...