سخنانی درباره ی عشق

    عشق ما را میکشد تا دوباره حیاتمان ببخشد .
بوبن
    در روز عشاق برای دوستت کارتی بفرست و روی آن بنویس : « از طرف کسیکه فکر میکند تو بی نظیری
براون

    وقتی ارتباط عاشقانه ات به انتها میرسد ، فقط به سادگی بگو«همه اش تقصیر من بود .
جکسون براون

   اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم .
شکسپیر

    جریان زندگی چیزی جز مبارزه میان عاطفه وعقل نیست .
مارک تواین
    لبخند، حتی زمانیکه بر لبان یک مرده می نشیند ، بازهم  زیباست .
کریستیان بوبن
    فقط به ندای کودک درون خویش گوش بسپار نه هیچ ......
کریستیان بوبن
    هرگز فرصت گفتن « دوستت دارم » را از دست مده .
براون

    همه زیبایی های بی پیرایه ازعشق سرچشمه می گیرند،اماعشق از چه چیز سرچشمه می گیرد؟ عشق از جنس چیست ؟ این فرا طبیعی از کدامین طبیعت جاری شده است؟ زیبایی زاده ی عشق است. عشق زاده ی توجه و اعتناست ، توجه ای ساده به ساده ها . توجه ای متواضعانه به هر آنچه که متواضع و بی پیرایه است . توجه ای زنده به همه ی زندگی ها
بوبن

سایه ها
در سکوت دلنشین نیمه شب
میگذشتیم از میان کوچه ها
رازگویان، هر دو غمگین، هر دو شاد
هر دو بودیم از همه عالم جدا.
تکیه بر بازوی من می داد گرم
                                      شعله ور از سوز خواهش ها تنش
                                      لرزشی بر جانم می ریخت نرم
                                      ناز آن بازو به بازو رفتنش!
در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزویی دلنشین
در دل من، با همه افسردگی
موج می زد اشتیاقی آتشین.
زیر نور ماه دور از چشم غیر
                                        چشم ها بر یکدیگر می دوختیم
                                        هر نفس صد راز می گفتیم و باز
                                        در تب نا گفته ها می سوختیم.
نسترن ها از سر دیوار ها
سر کشیدند از صدای پا ما
ماه می پائیدمان از روی بام
عشق می جوشید در رگ های ما
سایه هامان مهربان تر بی دریغ
                                       یکدیگر را در بر داشتند
                                      تا میان کوچه ای با صد ملال
                                      دست از آغوش هم برداشتند!
باز هنگام جدائی در رسید.
سینه ها لرزان شد و دل ها شکست
خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشک ها بر روی رویا ها نشست!
چشم جان من به ناکامی گریست
                                         برق اشکی در نگاه او دوید
                                         نسترن ها سر به زیر انداختند!
                                         ماه را ابری به کام خود کشید.
تشنه تنها خسته جان آشفته حال
در دل شب می سپردم ره خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی می خواستم دلخواه خویش! 
   
         
   فریدون مشیری

فراموشم نکن

فراموشم نکن
 
اسمت را برای همیشه در قلبم ننوشته بودم
و عشقت را برای همیشه در دلم جای نداده بودم
ولی حالا که این کارا کرده ام برای همیشه دوستت خواهم داشت
وهیچگاه و در هیچ مکانی از کاغذ و برگه قلبم حذف نکرده و نخواهد کرد
پس: دوست دارم
دوست دارم یه عالمه دوست دارم به وسعت یه آسمون
به وسعت سیارمون دوست دارم به خاطر مهربونیات؛
به خاطر صبوریات دوست دارم نه در هوس بلکه مثل یه بت پرس
راحتت کنم دوست دارم تا آخرین نفس؟

آه زندگی

آه زندگی
بگو با من از عشق من
از او که سالها مرا در بر گرفت بی منت
او که اعتبار اسمش را درنبض من نهاد
و غرورش را در شمارش
تقدیر من رها کرد
از او که پرواز من بود
و روحش اقتدار قرن نو.
..
آه زندگی
از عشق من بگو
که اکنون
در کجای حادثه زخمیست
بگو که فریاد کدام سایه
سکوت او را درید
و ضجه های
کدامین تردید
کابوس خوابهای او شد.
بگو بگو از عشق من
از او که مرا
در پناه راز خویش پروراند
و دستانش
در این بادهای وحشی جنون
در خاک مضطرب من
دانه های عاشقانه کاشت
...
آه زندگی
با من بگو از عشق من
بگو از جاده های بی ترحم
از این تقدیر ملتهب
بگو که عشق من چه می کشد
در آن حصار نانجیب
بدون ذره ای امید.
...

آه زندگی
بگو که این زمانه ی بی فرجام
با عشق من چه کرد
بگو که کدامین پایان
انتقام خویش را از او گرفت
و اشک کدامین معشوق
در چشم او نشست
بگو که به جرم
کدامین قانون می شکند
در این دیار بیمار.
...
آه زندگی
از عشق من بگو
از جاده های بی ترحم

روزگار دلتنگی

 


دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی

برگ و باد

 
قصه برگ و با ده
                   تموم سرنوشتم
                                 بهار و میخوام اما
                                                   یه جاده پیش رومه
                                                                   که انتها نداره
                                                                              دل مسافر من
دوباره بی قراره
                تو شهری که تو باشی
                                    می مونه این مسافر
                                                       دلخوش میشه به یک سقف
                                                                                 پرنده مهاجر
وقتی که تو بمونی
                  کنار من همیشه
                              
دستای بی نصیبم
                                                پرازستاره میشه
                                                               حرف پاییز ونزن
                                                                               پیک بهاریم من وتو
ابری ازطراوتیم
                 باید بباریم من وتو

کسی که مثل هیچکس نیست

کسی که مثل هیچکس نیست
 
تو بهترین منی
تو بهترین منی
 
من ماه را میلیون ها بار بوسیده ام
در آسمان با ستاره ها رقصیده ام
آفتاب را در روزهای بارانی لمس کرده ام
عطر رزهای صورتی را هزاران بار احساس کرده ام
اقیانوسی را دیده ام که آتش را عاشق خود ساخت
هم آغوشی شقایق های سوخته را دیده ام
 
اما هنوز ...
اما هنوز کسی را ندیده ام که به اندازه تو من را شگفت زده و مبهوت بکند
تو مرا از خود بی خود ساختی
تو پرشورترین  لحظات را برای من آوردی
 
عزیزم ، به این دلیل است که بهترین منی
عزیزم، به این دلیل است که مثل هیچکس نیستی
  
 
تقدیم به بهترینم
کسی که مثل هیچکس نیست

سکوت عشق

سکوت عشق
سکوت حقیقت است
فریاد است
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و ببین که این بغض بی صدای من
اعتراف
به عشق همیشگی توست


Love slience
The slience it the truth
is the shout
is full of unuttered words
of undo movements
the confess to hidden loves
and you see this slient spite of mine
is a confess to your evergreen love

 

گفتی که

 

گفتی دوستت دارم. قلبم تندتر از همیشه تپید، لبخند زدم و باورت کردم با اینکه می دانم لبها دروغ می گویند.
با صدایت مرا نوازش کردی، تپش قلبت را حس کرم، مهربان و پاک بود. در آغوشت غرق محبت شدم. به تو تکیه کردم و آرام شدم.
نگاهت مهربان است و صدایت آرامش، دستانت بخشنده و بویت بوی بهار عشق. با تو احساس امنیت می کنم. احساس زیبایی، احساسی که مرا از تمام بی رحمی ها و بدی ها حفظ می کند.
روز تولد عشق قلبم را به تو هدیه دادم که دستت را به من بدهی تا یکی شویم و پرواز کنیم تا بی کرانه ها.
منو نسپار به فصل رفته ی عشق
نذار کم شم من از آینده ی تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی آغوش بخشاینده ی تو

اسب وحشی

اسب وحشی


نمی دانم چه کس خواهد آمد
و سرزمین بکر مرا فتح خواهد کرد؟
و کیست که
افسار این سپید بادپا را بدست خواهد گرفت؟
و در کدام روز شریف
و کدامین تشنه
با خون گلوی زخم خورده این اسب وحشی سیراب خواهد شد؟
 
و اکنون
تو
تو ای بزرگ سوار!
 من ترا به طلوع فردا فرا می خوانم
به عبوری نرم
چون نور
از روزن برگهای آکاسیا.

شیطان از انتشار لیلی میترسید

شیطان از انتشار لیلی میترسید
خدا به شیطان  گفت:لیلی را سجده کن . شیطان غرور داشت سجده نکرد.
گفت: من از اتشم و لیلی از گل.
خدا گفت: سجده کن زیرا که من چنین می خواهم.
شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شدو کینه ی لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی ابرو کند و تا واپسین روز حیات فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت : نمی توانی هرگز نمی توانی . لیلی دردانه ی من است . قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمرا هیش  را نمی توانی حتی تا وا پسین روز حیات.
شیطان میداند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود.
و می کوشد بال لیلی را زخمی کند.
عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد.
دستهایش پر از حقارت و وسوسه است.
او بد نامی لیلی  را می خواهد  بهانه ی  بودنش تنها  همین است.
می خواهد قصه ی لیلی را به بی راهه کشد.
نام لیلی رنج شیطان است شیطان از انتشار لیلی می ترسد.
لیلی  عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.

گفتم ،گفتی

گفتم ،گفتی
گفتم از زندگی خستم
گفتی که دل به تو بستم
گفتم این حرفها دروغه
گفتی باتوزنده هستم
گفتم این همش یه خوابِ
یاکه شاید یه سراب ِ
رفتی وتنهام گذاشتی
روی قلبم پاگذاشتی
رفتی تو با یک غریبه
به من اعتنا نکردی
گفتی عشقت آهنین
رفتی و وفا نکردی
گفتی از دوریت می میرم
من به عشق تواسیرم
گفتم ازعشقت می ترسم
ناامید و دل شکستم

به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشده دور ترین بوته خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی
است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
***
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من

زندگی

زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطرات شیرین،خاطرات مغشوش
یکنفر در شب کام، یکنفر در دل خاک
یکنفر همدم خوشبختی هاست
یکنفر همدم و همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم، عمرمان میگذرد
وز سر تخت مراد، پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم، همگی همسفریم
تا ببینیم کجا،باز کجا چشمان بار دگر سوی هم باز شود
در جهانی که درآن راه ندارد اندوه
زندگی با همه ی معنی خویش از نو آغاز شود

این یک مطلب عاشقانه نیست

 

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما  نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.


نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن