شاید

یک روز

شاید یک روز

که آفتاب

گیسوی نقرهای دماونده پیر را نوازش می کند

در یک غریو تند رو بارانی

در یک نسیم نوازشگربهار

شاید...

همراه پروازه پرستوی عاشقی

لبخند

به سرزمینه دله سوخته من باز گردد

پرونده پدر؟


 
نامت چه بود؟
آدم
فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان  سبک که پرم دئر هوای دوست
 
نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟
خدا
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین!!!!
حکمت؟
تبعید در زمین
همدست در گناه؟
حوای آشنا
ترسیده ای؟
کمی
ز چه؟
که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملا قاتت آمده؟
بلی
که؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی ...
ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟
دلتنگ گشته ای ؟
زیاد
برای که؟
تنها خدا
آورده ای سند؟
بلی
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟
بلی
چه کسی ؟
تنها کسم خدا
در آ خرین دفاع؟
                       می خوانمش که چنان اجابت کند دعا                      

عشق فرمان داده

 

عشق فرمان داده که به تو فکر کنم
روز و شب زیر لبم اسم تو رو ذکر کنم
دوستم داشته باش ، دوستم داشته باش
من به آن می ارزم که به من تکیه کنی
گل اطمینان را تو به من هدیه کنی
من به آن می ارزم که در این قربان گاه تو به دادم برسی
تو نجاتم بدهی از دم بی نفسی
تو به آن می ارزی که گریه بارانم را به تو تقدیم کنم
تو به آن می ارزی که اسیر تو شوم
و به یومن نفست آنقدر زنده بمانم تا که پیر تو شوم
تو به آن می ارزی که گریه بارانم را به تو تقدیم کنم
عشق فرمان داده که به تو فکر کنم
روز و شب زیر لبم اسم تو رو ذکر کنم


دوستم داشته باش ، دوستم داشته باش

اگر چه

 

اگر چه من غزلی تلخم که روزگار سرود آن را           تو نیز مطلع آن هستی ، شکوه شعر پریشانم !

 

کدام مصر عزیزت کرد ؟ که بوی پیرهنت را نیز       نمی دهی به نسیمی تا ، رسد به خلوت کنعانم

 

به چشمهای غزالینت ، به رنگ و بوی بهارینت          که بی تو عین زمستانم ، که بی تو در خط پایانم

 

ناباورانه قدم هاشو نظاره می کردم که آروم آروم ازم دور و دورتر می شد .. دلم می خواست فریاد بزنم : نـــــــــــــــــــرو ..... دلش می خواست فریاد بزنم : بمــــــــــــــــــــــون ... ..ولی بغض راه گلومو بسته بود و مجال نمی داد ، با چشمام فریاد کشیدم :‌بمـــــون ... اما افسوس که هیچ وقت به پشت سرش نگاه نکرد تا فریاد چشمامو بشنوه

زمانی که گلدان شکست............

 

زمانی که گلدان شکست............

پدر گفت:حیف بود

مادر گفت:عمرش کوتاه بود

 برادر گفت:زیبا بود

خواهرم گفت:مال من بود

ولی زمانی که قلب من شکست هیچ کس حتی آخ هم نگفت

تو

تو تنها مونس جان و دلم بودی کجا رفتی؟

برایت  یک سبد پر از گل عشق آوردم چرا رفتی؟

 

 

                 نگاه من برایت گفت:می خواهم تورا.اما

                 به فریاد نگاه خیس من بی اعتنارفتی

 

 

از آن روزی که بشنیدی دعای صبحگاهم را

شدی از خویشتن مغرور،با باد صبا رفتی

 

 

                تو تنها آشنا بودی ،در این غربت که من بودم

 

                زدریای وجود من،مثال ناخدا رفتی

 

 

نه می گویم که برگردی نه می گویم چرا رفتی

ولی یک روز می فهمی که بر راه خطا رفتی....

لیلی نام دیگر آزادی

 


دنیا  که شروع شد زنجیر نداشت خدا دنیای بی زنجیر  افرید
ادم بود که زنجیر را ساخت شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد زن  زنجیر شد دنیا پر از زنجیر شد. و ادم ها همه دیوانه ی زنجیری.
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان ادم همین جا بود.
دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است.
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون نه اما دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت.
شیطان ادم را در زنجیر می خواست.
لیلی  مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی  می دانست  خدا چه می خواهد.
لیلی  کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود.لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند. زیرا لیلی  نام دیگر ازادی است.

نفس بکش

 

نفس بکش در هوا نفس بکش
از نگاه کردن به دور و برت ترسی به دل راه نده
اینجا را ترک کن اما مرا ترک نکن
به دورو بر نگاه کن و زمین خودت را انتخاب کن
برای عمر دراز و پرواز بلندی که داری انتخاب کن
و لبخند هایکه بر لب داری و اشک هایی که می ریزی
و هر چه را که می بینی و به آن دست می زنی
همیشه همه زندگی تو خواهد بود

 

رنگها بی رنگ است

سایه ای مانده زالوان قشنگ

همتی می باید

با تو ای دوست

که رنگی بزنیم

بربهاری که بدست آمده است

وسپاریم به دست طوفان

همه بد رنگی

و زداییم غبار غمر را

ورهانیم وجود هم را

زین همه دلتنگی

نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم

افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم

کنار شنزار آفتابی سایه بار ، ما را نواخت ، درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز ، رؤیاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم ، خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان بودیم ، در خور آسمانها شدیم
سایه را به دره رها کردیم ، لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست و ما "ما" شدیم
تنهائی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و" بنده" شدم
تو بالا رفتی و "خدا" شدی

عشق مانند ویلون است موزیک آن ممکن است ٬

قطع شود ولی تارهای آن همیشه می ماند

عشق مانند جنگ است ،

 به راحتی شروع میشود اما به سختی پایان میپذیرد

عشق تازه از زمین است و عشق کهنه از بهشت

وقتی عشق وجود داشته باشد

هیچ خانه ای کوچک نیست

عشق مانند جیوه در دست است ٬

اگر انگشتان خود را باز نگه داری می ماند

 ولی اگر دست خود را مشت کنی

از میان انگشتانت فرار میکند

عشق یعنی حمایت ٬

احترام و علاقه دو انسان به همدیگر

صدایم کن

دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا میتوانی
صدا کن مرا از صدفهای سرشار باران
صدا کن
مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان
عاشق چه رازیست
بگو با کدامین نفس میتوان تا کبوتر سفر کرد
بگو با کدامین افق
میتوان تا شقایق خطر کرد

مرا میشناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس
آبم
و همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل
مرا زیرو رو کرد
پرم از عبور
پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من
طپشهای قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاهست
صدای نفسهای سبزینه
را میشناسم
و نجوای شبنم مرا میبرد تا افقهای باز بشارت

مرا میشناسی تو
ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره
خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که میاید از سمت
سبز عدالت

دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم
کن از ذهن زاینده ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا خنده کن بر لبانی که شب
را نگفتند
مرا آشنا کن به لبهای شوقی

که این سو شکفتند و آن سو شکفتند

دل نورسی دارم ای عشق
مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا
تکاپوی خورشید
مرا پل بزن تا ظهور جوانه
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهای باد
آور باغ

دل عاشقی دارم ای عشق
صدایم کن از صبر سجاده شب
صدایم کن از
سمت بیداری کوه
صدایم کن از اوج یک شیهه بر قله صبح
صدایم کن از صبح یک مرد
بر مرکب نور
صدایم کن از نور یک فتح بر شانه شهر

تو را میشناسم من ای
عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود

به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و
سرشار
گرفتم به سر چطر باران
کسی در نگاهم نفس زد
و سرتا سر شب پر از
جستجوی تو بودم
و سر تا سر روز پر از جستجوی تو هستم

صدایم کن ای
عشق
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه