ای عشق واقعی چگونه ستایشت کنم؟
درحالیکه قلبت از محبت بی نیاز است .
چگونه ببوسمت در حالیکه عشقت در وجودم جاری می شود.
بگذار نامت را تکرار کنم نامت زیباست .
دلنشین است.
چه داشته ای که اینگونه مرا طلب کردی؟
من اینگونه نبودم
توعشق را با من آشنا کردی.
تو هوای دلم را با طراوت کردی.
زمانی که با تو هستم به آسمان تا بیکران پرواز می کنم.
گرچه پایان راه را نمیدانم
به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت : بازی
به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی
به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت
به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر
به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریست ...
چه سخت است زندگی
آن هنگام که احساس کنیم زیر این آسمان کبود کسی نیست که ما را
دوست داشته باشد ...
اما حالا که دیگه غرور خودمو زیر پا گذاشتم اینو می گم :
عاشقت نیستم چون عشق دروغه ...
اما دوستت داشتم ... دارم و خواهم داشت ...
آخرین حد صداقت را نشانت دادم ...
آخرین توان دوست داشتن را فریاد زدم ...
چه سود که جز آبروی مرا بردی ؟!
و به من خندیدند و خندیدی ... !
بخندید اما بدانید ...
دوستش دارم ...
حالا هرچه دلتان می خواهد بخندید...
دوست داشتن گناه نیست ...
پس مهم نیست دیدن خنده هایتان را زمانی که می گریم ...
زیبا ترین کلمه عشق،پر احساس ترین کلمه
محبت،پر معنا ترین کلمه نگاه،عالی ترین کلمه
دوستی تلخ ترین کلمه جدایی و آشنا ترین
کلمه تو
با من که تنها عاشق چشمای مست و نازتم
با من که هر جا که باشم عشق تو رو داد میزنم
با من که توی آسمون عکس چشاتو میکشم
با من که از پشت نگات طلوع خورشید میبینم
با من که در فراغ تو قاب چشام ابری میشه
با من که لحظه وداع غم توی قلبم میشینه
با من که بین آدما فقط تو رو جار میزنم
با من که تا نفس دارم ز عشق تو دم میزنم
با من که جای خوبیهات قلبمو هدیه میکنم
با من که از خود خدا قول رسیدن میگیرم
با من که تنها همدمم آغوش عکسای توئه
با من که بهترین دمم لحظه گریه کردنه
با من که جای خنده هات بوسه به لبهات میزنم
با من که اسم نازتو روی دلم حک میکنم
با من که نذر هر شبم فال چشای مستته
با من که شعر عاشقیم اسم تو رو داد زدنه
با من بمون عروسکم با من بمون ترانه ام
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من
از انتهای روح.......
انان چه احمقند
انان که عشق را
تنها به سوی خویش
اصرار می کنند
خود را میان تن
شب را میان من
من را میان خود
تکرار می کنند
لیلای خسته را
از انتظار جسم
از شانه های یار
بیزار می کنند
وقتی به هر هوس
در بازوان لمس
چیزی شبیه عشق
ایثار می کنند
با نغمه های دل
شوری اگر تپید
او را به راه خویش
اجبار می کنند
انان که روز و شب
از انتهای روح
خود را که مرده اند
اقرار می کنند
انان چه کوچکند
از تو متشکرم به خاطر همه خاطراتی که تو ذهنم نقش دادی.
از تو متشکرم به خاطر اینکه باعث شدی تا بفهم که دوست داشتن کسی که دیگه دوستت نداره چقدر احمقانه است .
از تو متشکرم به خاطر لحظه هایی که به من بخشیدی و لحظه هایی که از من گرفتی.
از تو متشکرم به خاطر اینکه به من یاد دادی که راحت بتونم فراموش کنم ولی به من یاد ندادی که با فراموش کردن هر چیزی خودم هم به فراموشی سپرده می شوم .
از تو متشکرم به خاطر اینکه به من فهماندی که دلدادگی دروغه و هر کس از عشق گفت صددرصد دروغگوی بزرگی خواهد بود .
از تو متشکرم به خاطر اینکه باعث شدی مسیر زندگی ام را عوض کنم و با آدمها همان طور که خودم دوست دارم ، زندگی کنم .
از تو متشکرم به خاطر هر آنچه که من فهمیدم بعد از اینکه از تو کلمه خداحافظ را شنیدم
از تو به خاطر خیلی چیزهای دیگر هم متشکرم اما می ترسم که با گفتن آنها تو را از یاد ببرم ...
*** اما اینو بدون :
من هیچ بهانه ای را برای رفتن نمی پذیرفتم و اما تنها دلیل من برای رفتن ، این بود که خودم را خوب می شناختم ... ***
لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است. اما ماند.چشم به راه
و منتظر .هزار سال.
لیلی راه هارا اذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست.
چراغانی دلش را. چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود. خدا ثانیه ها را میشمرد. صبوری لیلی را.
عشق درخت بود. ریشه می خواست. صبوری لیلی ریشه اش شد.
خدا درخت ریشه دار را اب داد.
درخت بزرگ شد. هزار شاخه هزاران برگ ستبرو تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد مردم خنکی اش را فهمیدند. مردم
زیر سایه درخت لیلی بالیدند.
لیلی چشم به راه است.
درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را اب می دهد.
مجنون نمی اید مجنون هرگز نمی اید.
زیرا که مجنون نیامدنی است.
زیرا که درخت ریشه می خواهد.
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک!،
اشک سردی همچون مروارید
میدود در جام چشمانش،
میچکد بر خاک،
سادگی در چهره اش پیداست!
گاه یک لبخند
میدمد در اسمان گونه هایش گرم،
می شکوفد در بنا گوشش
غنچه آزرم.
گاه ابر تیره اندوه
بر جبینش میگشد دامن
سر فرو می اورد نا شاد،
چون نهاهی نرمو نازک تن
در گذار باد
زندگی زیباست:
ساده و مغموم،
چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگل
مانده از دیدار جفت گمشده محروم
دیده اش از انتظاری جاودان لبریز
در بهاری سرد
مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوه
سادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتاب
در سکون حیرتی خاموش
بر عقیق بوته اعجاب
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک،
زندگی زیباست
عشق انسان های نخستین را در لینک زیر ببینید